مجله نوجوان 136 صفحه 27

کد : 135215 | تاریخ : 22/06/1395

در کوچه باغ حکایت گویند عارفی با یکی از یارانش، جامه می­شست به صحرا. این یار گفت: « جامه به دیوارها افکنیم تا خشک شود.» عارف گفت: «سیخ در دیوار مردم نتوان زد.» یار گفت:« از درختها فرو آویزیم.» عارف گفت: «نه، شاخهها می­شکند.» گفت:« پس چه کنیم؟ براین گیاه افکنیم؟» عارف گفت:« نه این گیاهها غذای حیوانات است، نباید آنها را محروم کنیم.» و پشت به آفتاب کردو پیراهن بر پشت افکند تا خشک شود. آسمان مالِ من است پس نگاه کن؛ که دیدن دارد. پس بشنو، که شنیدن دارد. پس با تمام حسها، حس کن؛ که هستی حس کردنی است. هستی، مادر همۀ هستهاست، هستی را شاید نشود فهمید امّا می­توان آن را دید و بوییدو.... هرکس که بیشتر با طبیعتِ اسرار آمیز نزدیک باشد و بیشتر با کوه و درخت و آسمان و رود خلوت کند، بیشتر با هستی دوست می­شود؛ و هستی رازهای خود را با دوستانش در میان می­گذارد. کسی که پیش از دمیدن آفتاب، به استقبال او می­رود و رنگ به رنگ شدن آسمان و ابرها را می­بیند و نسیم سحری را نفس می­کشد، با راز صبح آشنا می­شود. همۀ هستها زبان دارند امّا باید با زبانشان آشنا شد. همه هستها زبان دارند اما باید زبانشان را آموخت. جدا شدن از طبیعت، جدا شدن طفلی شیرخواره از مادر است. هر که از طبیعت جدا شود، می­میرد اگر چه راه برود و نفس بکشد و طبیعت همه جا هست و هیچ چیز نمی­­تواند طبیعت را از ما بگیرد. آسمان مال همه است؛ «هر کجا هستم، باشم آسمان مال من است».

[[page 27]]

انتهای پیام /*