مجله نوجوان 143 صفحه 14

کد : 135274 | تاریخ : 22/06/1395

یکی، دو نفر از اهالی مثل سایه از کنارم گذشتند، یک جور دیگه­ای نگاهم می­کردند. جلو خونه ننه منتظر پر از آدم بود، آدمایی که پالتوها را کشیده بودند روی گوشاشون. پیرزن مرده بود، از سرما مرده بود و کوچه باز کردند، رفتم جلو، باد میومد و پلاستیکهای در که جای شیشه پونس شده بود، می­رقصیدند و پیرزن گوشه­ای مچاله شده بود، هنوز منتظر بود. عکسو انداختم روی صورتش و با خشم برگشتم و دو کلمه برای پسرش نوشتم. «ننه منتظر مرد رضا رو ندید و مرد» *** یکی دو هفته گذشت، یک روز پیرمردی یک کارتی برایم آورد، چهاردهم پیرزن بود. احساس عجیبی پیدا کرده بودم، حسی که منو به طرف بیلدر می­کشید، وقتی وارد مسجد آبادی شدم، پیرمردی قرآن می­خواند. پسر ننه منتظر را ندیده بودم اما رضا رو می­شناختم، کمی بزرگتر شده بود و خودشو به مردی قد بلند که کپی رنگی ننه منتظر بود چسبونده بود و با بهت به این آدمای عجیب و غریب نگاه می­کرد. پیرمردی به مرد نزدیک شد و بیخ گوشش پچ پچی کرد و منو با انگشت نشون داد. پسر ننه منتظر جلو اومد. من بلند شدم، دستشو انداخت دور گردن من و بلند بلند گریه کرد، منم گریه کردم، پیر مرد قرآن نمی­خواند، همه به ما نگاه می­کردند. حالا خیلی وقت از اون سال می­گذره، او برگشته امریکا اما هنوز با هم مکاتبه داریم و به ندرت صحبت از بیلدر و ننه منتظر می­شه. .. اون پیرزن تنها.

[[page 14]]

انتهای پیام /*