مجله نوجوان 147 صفحه 6

کد : 135338 | تاریخ : 22/06/1395

داستان لیلا بیگلری قسمت دوم جنگل فرشتگان صدای ویولون از رادیوی ماشین پخش می­شد و اتومبیل پدر جادّۀ جنگلی را به سرعتش طی می­کرد. انگار همه با هم قهر بودند. مادر به بیرون از پنجره ماشین نگاه می­کرد و کتی سرش را پایین انداخته بود. پدر با دنده ماشین کلنجار می­رفت. هروقت پدر با دنده ماشین کلنجار می­رفت معلوم بود خیلی عصبانی است. ماشینی از پشت سر چراغ می­زد .پدر با عصبانیت به آینه نگاه می­کرد، ماشین عقبی چند بار سعی کرد سبقت بگیرد. پدر خواست به او راه بدهد که چرخ سمت چپ ماشین از روی شانه خاکی جادّه سُر خورد و نزدیک بود اتومبیلشان چپ بشود. پدر به سختی ماشین را کنترل کرد و در نهایت توانست در کنار جادّه تعادل ماشین را حفظ کند. مادر و کتی بسیار ترسیده بودند ولی جرأت نداشتند حرفی بزنند. ماشین سبقت گیرنده کمی جلوتر توقف کرد و راننده­اش پیاده شد و سراسیمه به طرف ماشین آنها دوید. پدر که این صحنه را دید پیاده شد و فریاد زد: چه خبرته آقا؟ مرد که از سلامت پدر مطمئن شد به سمت ماشینش برگشت و فریاد زد: باید خودم رو به بیمارستان برسونم. پدر فریاد زد: وایسا کارت دارم! پسر مرد راننده تب شدیدی داشت. پدر،او را معاینه کرد و نسخه نوشت . وقتی پدر پشت فرمان جا گرفت خیلی آرامتر شده بود. لحظه­ای صبر کرد و بعد به سمت کتی برگشت و گفت: قول بده دیگه هیچوقت به اون جنگل نری و هیچوقت هم دلیلش رو نپرسی! تا رسیدن به خانه هم کسی با کسی حرف نزد. کتی زودتر از بقیه وارد خانه شد و به اتاقش رفت. موقع شام که مادر صدایش زد کتی در تختخوابش بود ود اشت به وقایع سف رفکر می­کرد. مادر چند ضربه­ای به در زد و گفت: کتی جان اگر نیای بابات ناراحت می­شه. و کتی سیری را بهانه کرد و گفت که بی­حوصله است. مادر آرامتر گفت: غذا نخور ولی بیا سر میز. فقط با غذا بازی کن ولی بیا!

[[page 6]]

انتهای پیام /*