داستان
لیلا بیگلری قسمت دوم
جنگل فرشتگان
صدای ویولون از رادیوی ماشین پخش میشد و اتومبیل پدر جادّۀ جنگلی را
به سرعتش طی میکرد.
انگار همه با هم قهر بودند. مادر به بیرون از پنجره ماشین نگاه میکرد و کتی
سرش را پایین انداخته بود. پدر با دنده ماشین کلنجار میرفت. هروقت پدر با
دنده ماشین کلنجار میرفت معلوم بود خیلی عصبانی است. ماشینی از پشت
سر چراغ میزد .پدر با عصبانیت به آینه نگاه میکرد، ماشین عقبی چند بار سعی
کرد سبقت بگیرد. پدر خواست به او راه بدهد که چرخ سمت چپ ماشین از
روی شانه خاکی جادّه سُر خورد و نزدیک بود اتومبیلشان چپ بشود. پدر به
سختی ماشین را کنترل کرد و در نهایت توانست در کنار جادّه تعادل ماشین
را حفظ کند. مادر و کتی بسیار ترسیده بودند ولی جرأت نداشتند حرفی بزنند.
ماشین سبقت گیرنده کمی جلوتر توقف کرد و رانندهاش پیاده شد و سراسیمه
به طرف ماشین آنها دوید. پدر که این صحنه را دید پیاده شد و فریاد زد: چه
خبرته آقا؟
مرد که از سلامت پدر مطمئن شد به سمت ماشینش برگشت و فریاد زد: باید
خودم رو به بیمارستان برسونم.
پدر فریاد زد: وایسا کارت دارم!
پسر مرد راننده تب شدیدی داشت. پدر،او را معاینه کرد و نسخه نوشت .
وقتی پدر پشت فرمان جا گرفت خیلی آرامتر شده بود. لحظهای صبر کرد
و بعد به سمت کتی برگشت و گفت: قول بده دیگه هیچوقت به اون جنگل
نری و هیچوقت هم دلیلش رو نپرسی!
تا رسیدن به خانه هم کسی با کسی حرف نزد. کتی زودتر از
بقیه وارد خانه شد و به اتاقش رفت.
موقع شام که مادر صدایش زد کتی در تختخوابش
بود ود اشت به وقایع سف رفکر میکرد.
مادر چند ضربهای به در زد و گفت:
کتی جان اگر نیای بابات ناراحت
میشه.
و کتی سیری را بهانه کرد و
گفت که بیحوصله است.
مادر آرامتر گفت: غذا نخور
ولی بیا سر میز. فقط با غذا بازی
کن ولی بیا!
[[page 6]]
انتهای پیام /*