در اتاقش را که باز کرد مادر هنوز ایستاده بود. مادر
به رویش لبخندی زد و او را در آغوش کشید.
سر میز شام همه چیز مرتب بود ولی آدمهای سرمیز
مثل همان وقت درون ماشین بودند .مادر به وضوح
سعی میکرد این وضعیت را از بین ببرد. تکّهای گوشت
درون بشقاب کتی گذاشت و لیوان پدر را پر از نوشابه
کرد. کتی به مادر نگاه کرد و لبخند زد و زیر چشمی
پدر را پایید. پدر داشت با غذایش بازی بازی میکرد و
اصلاً حواسش به آنها نبود.
مادر به کتی با سر اشاره کرد. کتی صدایش را صاف
کرد و با تردید گفت: پدر! من متأسفم! قول میدم
که...
پدر سرش را بالا کرد و کتی بقیۀ حرفش را فراموش
کرد.
پدر ناگهان چهرهاش در هم رفت. دستش را روی
سینهاش مالید و گفت: ماریلا! اون قرصهای معدهام...
ولی با نفس عمیقی سعی کرد که بر درد معدهاش
مسلط شود.
مادر فوراً قرصها را آورد.
کتی در تخت خوابش دراز کشیده بود. او همچنان به
اتفاقات پیش آمده فکر میکرد. به یاد پدر و پسری
افتاد که آن روز با آنها ملاقات کرده بود.
وقتی که مرد، پدرکتی را شناخت خیلی از او تشکر
کرد و یادآوری کرد که سالها پیش هم جان مادر مرد
را نجات داده است.
وقتی پدرکتی داشت به پسرکمک میکرد،مرد
متوجه مادرکتی شد.جلودویدوسلام کرد،بعداز
احوالپرسی مرسوم وعذرخواهی به خاطر رانندگی
بدگفت:خانوم دکتر!ما مدیون شما هم هستیم!شما
هم خیلی کارابرای ماکردین!
مادرکه مشخص بود دستپاچه شده،به روی مرد
لبخندزدوبه طرف پدرکتی رفت تا به اوکمک کند.
مردکه ازاین حرکت مادرکتی تعجب کرده بود
درحالی که دورشدن اورانگاه میکردبه کتی گفت:
خانوم دکترروناراحت کردم؟
کتی درجواب اوگفت:مامان من پرستاره!دکتر
نیست.
مرد جواب داد: ولی شانزده سال پیش؛ خودم
خانوم دکتر رو بالای سر کشیش بردم و اون مداواش
کرد.
عجیب بود. چون مادر هیچوقت پزشکی نکرده
بود، سابقۀ این مسئله به هفت هشت سال پیش بر
میگشت.
کتی از این فکر از جا پرید. سراغ مادرش رفت. پدر
خوابیده بود و مادر در حال مرتب کردن آشپزخانه
بود.
کتی پرسید: مادر! شما خیلی وقته که پرستارین؟!
مادر در حالی که به کارش مشغول بود به سمت کتی
برگشت و گفت : تو هنوز نخوابیدی؟!
کتی دوباره سؤالش را تکرار کرد. مادر گفت: اگر
هشت سال زیاد باشه، آره! چه طور مگه؟
کتی جوابی نداد و به اتاقش برگشت .همه چیز مهم
بود و مشکوک .
به یاد عکسهایی افتاد که در جنگل انداخته بود، تصمیم
گرفت شبانه آنها را چاپ کند. برای این کار مخفیانه به
زیرزمین رفت.
ادامه دارد....
[[page 7]]
انتهای پیام /*