خدای من! افسر جانشین عوض شده بود و از قضایای ما هیچ خبری نداشت. دستشو گرفته بودم
و به زور میکشیدم. نظامی پیر، عصبانی شده بود و فحاشی میکرد امّا من توجه نمیکردم. تابلوی
ایست را دادم به دستش و اونو کشیدم داخل خیابون. همین که استوار پیر اومد داخل خیابون از
سر پیچ ،ماشین زرد اداره پست طلوع کرد.
وقتی جلوی ماشین رو گرفت و راننده پیاده شد،به افسر جانشین گفتم:
-بگو جیباشو خالی کنه!
او دستور داد و راننده جیباشو خالی کرد.
افسر جانشین گفت:
-این پولا چیه؟
-حقوقمه. تازه گرفتم.
افسر به من نگاه کرد کاغذ شماره پولها رو بیرون آوردم. افسر یک دویست تومنی برداشت
و شماره اونو نگاه کرد، بعد بدون اینکه کلمهای بگه، یک سیلی محکم خوابوند توی صورت پیک،
-مرتیکه! این شماره پولهای تورو از کجا میدونه؟
و بعد همه پولارو کنترل کرد. بی انصاف یکی را هم داخل دخل نگذاشته بود.
من رفتم دنبال شاهد و پیک در این حین اعتراف کرده بود به این دزدی و کلی دزدی دیگه.
وقتی پیروزمندانه به آقای رئیس زنگ زدم، آقای رئیس گفت:
-نمیشه نگهش دارن تاشنبه ؟ من کار دارم.
از عصبانیت منفجر شدم و تلفن رو قطع کردم. چند روز بعد از
اداره اخراج شد. البته من راضی به این کار نبودم اما بشنوید از
روزنامههای کثیرالانتشار: یکی از اونا توی صفحه حوادثش نوشته
بود:
«باتلاش مأموران آگاهی، بالاخره سارق اموال
ادارۀ پست دستگیرشد.»
و بعد یک فصل مفصل بلند در خلاقیت
و تلاش مأموران آگاهی، از کمین و تحقیق و
تفحص و... نوشته بود.
این روزها دیگه هیچ کس این اطراف باور نمیکنه من
مآمور آگاهی نیستم. همه به جای پستچی بهم میگن آقای
کارآگاه.
[[page 14]]
انتهای پیام /*