قاسم رفیعا
من مرفه بی درد نیستم
خاطرات یک پستچی
یک هتل نزدیک طرقبه درست کرده
بودند که روی شهر خیلی تأثیر گذاشته بود. چهرۀ
توریستی به شهر داده بود. توی جاده که با موتور رد
میشدی خلبانهای روسی از کنارت رد میشدند. از
هتل تا طرقبه پیاده میرفتند و میآمدند. همگی قوی
هیکل، بور و نه چندان خوش تیپ، با چشمهای سبز
و چهرههای سرخ. زیاد با مردم حشر و نشر نداشتند.
جواب هِلُوی آدم رو نمیدادند، ولی خوب؛ برای شهر
بد نبود. از طرفی نامههای هتل هم کم نبود. رئیس هتل
یک آدم لُرد و با معرفت بود که یک سال، عید،پنج هزار تومن گذاشت کف دست من. سال بعد دستپاچه
هزار تومن گذاشت کف دست من. .سال بعد دستپاچه
شدم، خودم عیدی خواستم. بعد دیدم دویست تومن
داد و خیلی ناراحت شدم. بعد از چند روز قبل از اینکه
من بهش چیزی بگم از دور صدا زد:
نامهرسون بیا عیدیتو بگیر... امسال بهت عیدی
ندادم. و هفت هزار تومن داد. ظاهراً حساب تورّم هم
توی دستش بود. بعد فهمیدم که شریکش اون دویست
تومن رو داده ....خسیس!
اون روز اشکنه داشتیم ما هم گشنه، دو تا نون تیریت
کردیم توی آب و هورت کشیدیم بالا و کیف نامهها به
یک ور، خورجین و کیف دانشگاه اون طرف، هندل و...راستۀ مشهد...
توی جاده چند جا نامه داشتند از جمله هتل. وقتی
جلوی هتل رسیدم دیدم رئیس هتل و شریکش اونجا
باید بیای نهار. موتورو قفل کن بیا تو.
و هی تند و تند به رئیس نگاه میکرد که ببیند
عکس العمل رئیس چیست. داشت با من حرف میزد
امّا نگاهش به رئیس بود. مثل اینکه آقای رئیس چیزایی
بهش گفته بود. ما هم که نهار خورده بودیم، هی تند و
تند میگفتیم: حالا باشه برای یک روز دیگه ...
و ایشان که ظاهرا ًفرصتی از این بهتر برای جبران
مافات پیدا نمیکرد به زور ما رو هل داد توی رستوران
هتل. وقتی نشستیم؛ روسها آخر غذاشون بود. تا نشستیم
یک جوون خوش تیپ با یک کلاسور اومد و یک لیست
رو به ما نشون داد. گفتم :من مشتری نیستم... آقایِ
چیز، مارو...
میدونم، لطفاً هر چی دوست دارید سفارش
بدید.
[[page 12]]
انتهای پیام /*