مجله نوجوان 149 صفحه 20

کد : 135424 | تاریخ : 22/06/1395

آرزوی یک طفل معصوم ! خداوند!! می­دانم که بچّه­ها باید خوب و باادب باشند. می­دانم که بچّه­ها نباید کار بد بکنند. می­دانم که آنها باید تمیز باشند.می­دانم که نباید انگشتان را در دماغشان کنند. چون هم دماغشان مثل خرطوم بزرگ می­شود و هم خیلی کار رشتی است. حتّی می­دانم وقتی بچّه­ها انگشتشان را درون دماغشان می­کنند فقط باید به بهانۀ خاراندن دماغ باشد. از این به بعد قول می­دهم در مهمانیها مؤدب باشم. قول می­دهم وقتی به دستشویی رفتم درون دمپایی را پر از آب نکنم تا نفر بعدی که پایش را درون دمپایی کرد، جورابش خیس نشود! قول می­دهم دوغهای سر سفره را آنقدر تکان ندهم که وقتی مهمانها در آن را باز کردند هیکلشان به گند کشیده شود! فقط از تو می­خواهم کاری کنی که این آقاهه که کنار من نشسته یک لحظه رویش را آن طرف کند تا من بتوانم سریعاً انگشتم ر ااز دماغم بیرون بیاورم تا چیزهایی را که به آن چسبیده با دستمال پاک کنم! فقط همین! آقا اجازه... دل احمد بدجوری برای آقای معلم می­سوخت چون همۀ بچه­ها داشتند هِرهِر به او می­خندیدند! آقای معلم با جدیّت تمام داشت برای درس علوم،دل و رودۀ یک گلدان حاوی لوبیا چیتی را مثل گربه بیرون می­ریخت تا به بچه­ها نشان بدهد که لوبیاچیتی­ای که هر روز کوفت می­کنند از کجا در می­آید. احمد که دیگر تحمل این حرکات بچه­ها را نداشت چند بار از جایش بلند شد و اجازه گرفت تا حرف بزند ولی معلم که در میانۀ عمل جراحی و خندۀ بچه­ها به تنگ آمده بود ناگهان نگاهش در نگاه احمد گره خورد، اخمهایش درهم رفت و احمد در یک لحظه متوجه شدکه گلدان لوبیا چیتی با بدرقۀ عربدۀ آقای معلم دارد با سرعت نور به او نزدیک می­شود! بچه ها و آقای معلم نگران و مضطرب دور سر احمد که دراز به دراز در وسط کلاس بود جمع شدند. آقای معلم که حتماً از عمل غیرحقوق بشری خود پشیمان بود، خودش را ا تک و تا نینداخت و گفت: بچه جان چرا وسط درس من هی دستت رو بالا می­بری ! احمد که مطمئن شد آقای معلم قدری مهربان شده است. دل و جرأت پیدا کرد و گفت: آقا اجازه دکمه­های پیراهنتون رو جا به جا بستین!

[[page 20]]

انتهای پیام /*