سپاهی وحمامی
مردی سپاهی هر وقت که به
حمامی میرفت، هنگام بیرون
آمدن میگفت که فلان لباس
من گم شده یا فلان وسیلهای که همراه
داشتم. دزد برده و با این کار جنجال و غوغایی
به پا میکرد. آخر کار هم نه پول حمامی را میداد نه
پول سر تراش را.
پس از مدتی دیگر حمامیهای شهر او را شناخته بودند و هیچ
کس او را به حمام راه نمیداد. روزی سپاهی به یکی از حمامهای شهر
رفت و با التماس از صاحب حمام خواست تا او را به حمام راه بدهد، مرد
حمامی گفت: «به شرطی تو را به حمام راه میدهم که دیگر تهمت دزدی
نزنی و پول حمام و سرتراش را هم بدهی، مرد میهم که اینجا هستند شاهد خواهند بود که تو هیچ ادعایی نکنی.»
مرد قبول کرد و وارد حمام شد. لباسهایش را در آورد و در رختکن گذاشت. بعد لنگ را به خود پیچید و داخل حمام شد. وقتی
که مشغول استحمام بود، حمامی لباسهای او را برداشت و همه را در جایی پنهان کرد. فقط خنجر و کمربند و شمشیر را باقی
گذاشت. وقتی که مرد از حمام بیرون آمد تا لباسهایش را بپوشد، آنها را ندید. نگاهی به دور و بر کرد اما جرئت حرف زدن یا اعتراض نداشت. مرد بیچاره لنگ را باز کرد و کمربند و شمشیر و خنجر را بست. سپس رو به حمامی کرد و گفت: من هیچ نمیگویم و
اعتراضی هم ندارم اما خودت انصاف بده من این طور به حمام تو آمده بودم؟!»
حمامی و حاضران خندیدند و لباسهای او را پس دادند، حمامی به او گفت که از
آن به بعد هفتهای یک بار به حمام بیاید و مهمان او باشد و لازم نیست که
دیگر پول بدهد.
انتخاب
جنگی سخت میان دو لشگر در گرفته بود، یکی از سپاهیان
لشگری که در حال شکست بود رو به فرار نهاد. گفتند: کجا
میگریزی نامرد؟»
گفت: «اگر بگویند فلانی از میدان جنگ گریخت لعنت الله، مرا
خوشتر از آن است که بگویند فلانی کشته شد رحمت الله!»
[[page 22]]
انتهای پیام /*