مجله نوجوان 149 صفحه 22

کد : 135426 | تاریخ : 22/06/1395

سپاهی وحمامی مردی سپاهی هر وقت که به حمامی می­رفت، هنگام بیرون آمدن می­گفت که فلان لباس من گم شده یا فلان وسیله­ای که همراه داشتم. دزد برده و با این کار جنجال و غوغایی به پا می­کرد. آخر کار هم نه پول حمامی را می­داد نه پول سر تراش را. پس از مدتی دیگر حمامی­های شهر او را شناخته بودند و هیچ کس او را به حمام راه نمی­داد. روزی سپاهی به یکی از حمامهای شهر رفت و با التماس از صاحب حمام خواست تا او را به حمام راه بدهد، مرد حمامی گفت: «به شرطی تو را به حمام راه می­دهم که دیگر تهمت دزدی نزنی و پول حمام و سرتراش را هم بدهی، مرد می­هم که اینجا هستند شاهد خواهند بود که تو هیچ ادعایی نکنی.» مرد قبول کرد و وارد حمام شد. لباسهایش را در آورد و در رختکن گذاشت. بعد لنگ را به خود پیچید و داخل حمام شد. وقتی که مشغول استحمام بود، حمامی لباسهای او را برداشت و همه را در جایی پنهان کرد. فقط خنجر و کمربند و شمشیر را باقی گذاشت. وقتی که مرد از حمام بیرون آمد تا لباسهایش را بپوشد، آنها را ندید. نگاهی به دور و بر کرد اما جرئت حرف زدن یا اعتراض نداشت. مرد بیچاره لنگ را باز کرد و کمربند و شمشیر و خنجر را بست. سپس رو به حمامی کرد و گفت: من هیچ نمی­گویم و اعتراضی هم ندارم اما خودت انصاف بده من این طور به حمام تو آمده بودم؟!» حمامی و حاضران خندیدند و لباسهای او را پس دادند، حمامی به او گفت که از آن به بعد هفته­ای یک بار به حمام بیاید و مهمان او باشد و لازم نیست که دیگر پول بدهد. انتخاب جنگی سخت میان دو لشگر در گرفته بود، یکی از سپاهیان لشگری که در حال شکست بود رو به فرار نهاد. گفتند: کجا می­گریزی نامرد؟» گفت: «اگر بگویند فلانی از میدان جنگ گریخت لعنت الله، مرا خوشتر از آن است که بگویند فلانی کشته شد رحمت الله!»

[[page 22]]

انتهای پیام /*