
داستان دنباله دار
لیلا بیگلری
جنگل فرشتگان
قسمت هفتم
کتی گوشش را به در چسباند . صدایی از پشت در به گوش می رسید . دو نفر با هم حرف می زدند . نفر اول به نفر دوم با اعتراض گفت : « نباید می آوردینش اینجا! » و نفر دوم به نفر اول جواب داد : « نمی شد توی جنگل ولش کنیم . »
صدای پا آمد . یکی از آن دو نفر دور شد و صدای پای دیگری تا پشت در رسید . کتی خواست پیش از آنکه در باز شود . خودش را به تخت برساند ولی در باز شد و فردی که سر و صورتش را با باند پوشانده بود در آستانة در قرار گرفت . نوری که از بیرون به داخل می تابید چشم کتی را زد و مانع دیدن فرد غریبه شد . تنها ، نور کم رمق مهتاب بود که ردّی نورانی را که بر روی صورت زن می تاباند .
زن داخل شد ، در را پشت سرش بست و چند قدم جلو آمد . با اینکه صورت زن با باند پوشانده شده بود ولی کتی کاملاً متوجه جای خالی بینی روی صورت او شد . دیدن این صحنه کتی را ترساند . او عقب عقب رفت و بعد از برخورد با تخت ، روی آن افتاد .
زن جلو دوید و خواست به کتی کمک کند . وقتی دست زن به دست کتی خورد ، کتی بی اختیار جیغ زد و زن دستش را پس کشید .
دست های زن هم مانند صورتش باند پیچی شده بود . وقتی زن دستش را پس کشید ، کتی با نگاهی دقیق تر به دست او نگاه کرد . سه انگشت داشت و جای دو انگشت او خالی بود .
[[page 12]]
انتهای پیام /*