قربان ولیئی
آسمانیها
در کوچه باغ حکایت
دریا باش
عارفی، رهروی را دید که میرفت. پرسید:
به کجا روانهای ؟
رهرو پاسخ داد: از ماندن در یک شهر خسته
شدهام. دوست دارم سفر کنم تا جاری باشم و
چون مرداب نگندم.
عارف گفت: دریا باش تا مرداب نشوی و
نگندی.
نیایش
رودی هستم
رودی هستم خداوندا: نامهای تو را زمزمه میکنم و میگذرم؛ از اینکه
جریانی پیوسته دارم، سپاسگزارم.
رودی هستم خداوندا؛ چنانم آفریدهای که هیچ سنگی نمیتواند راهم
را به سوی تو سد کند؛ سپاسگزارم خداوندا، سپاسگزارم
رودی هستم خداوندا؛ راههای پر و پیچ و خم را پشت سر میگذارم؛
سپاسگزارم که از همۀ راهها، مرا میگذرانی، عبورم میدهی.
خدایا، خداوندا، شایستگی زمزمۀ نامهای نورانیات را از من دریغ
مدار: سرود رود، جز دریا، دریا.......چه میتواند باشد ؟
[[page 6]]
انتهای پیام /*