مجله نوجوان 153 صفحه 14

کد : 135562 | تاریخ : 21/06/1395

میگیرد. خیس عرق شده بود. به یاد آلبومهای عکس خانوادگی افتاد. او هیچ عکسی تا 2 سالگی­اش درآلبوم ندیده بود. عکسهای عروسی پدر و مادرش را هم هرگز در خانه پیدا نکرده بود. کتی خودش را نمی­شناخت. پدر و مادرش را هم نمی­شناخت. حالا مطمئن بود نزد اشباحی است که پیش از این، بارها در خواب و بیداری دیده بود. از اینکه فرزند شیطان باشد می­ترسید و از اینکه پدر یا مادرش با این گروه عجیب ارتباطی داشته باشند مو بر تنش سیخ می­شد. کف دستانش عرق کرده بود و دهانش خشک شد بود. از پشت در شنید که می­خواهند واقعیتی را به او بگویند ولی ظرفیت و قدرت شنیدن واقعیت را در خودش حس نمی­کرد.آرزو می­کرد هزار بار قربانی شود اما مانند داستان آن فیلم، به خانوادۀ شیطان پرستان یا خود شیطان وابسته نباشد. به یاد کشیش افتاد و بعد به یاد خانواده گیبسون. آنها هم حتماً از چیزی اطلاع داشتند . تمامی معادلات ذهنی­اش به هم ریخته بود. دوباره به یاد اصرارهای پدر برای سفر به روستا افتاد. حالا داشت درک می­کرد که چرا پدر از اینکه او به تنهایی به جنگل رفته بود آنقدر عصبانی و نگران شد.حتماً قرار نبوده که تا سنّی خاص، کتی از چیزی بو ببرد. زندگی ساده و کودکانهاش که مانند شهری باریک در جریان بود، ناگهان مانند یک رودخانۀ عظیم پر از تلاطم شده بود که هر لحظه با تخته سنگی برخورد می­کرد و هر آن به یک آبشار بسیار بلند نزدیک میشد تا سقوط کند. تنها چیزی که به فکرش میرسید فرار بود ولی نمیدانست چگونه باید نقشهاش را عملی کند. ادامه دارد ...

[[page 14]]

انتهای پیام /*