مجله نوجوان 153 صفحه 20

کد : 135568 | تاریخ : 21/06/1395

وصیتنامۀ یک آدم برفی معمولاً مرگ همۀ دنیا وقتی فرا می­رسد که دنیا تیره و تار و تاریک می­شود ولی مرگ من وقتی در می­زند که آفتاب درخشان، سیخ سیخ می­تابد و همه جا را گرم و روشن می­کند. روزی که من خلق شدم یک روز سرد ولی شاد بود. بچّه ها دنبال هم می­کردند و گلوله­های برف چشم و دماغ جاهای دیگر یکدیگر را هدف قرار می­گرفتند. آنها سُر می­خوردند و روی برفها شیرجه می­رفتند. بعد آنها ذره ذرّۀ وجود مرا از این ور و آن ور جمع کردند و روی هم گذاشتند. بعد هم هویج و کلاه و کدو، کِش رفتند و من، شدم من! حالا آفتاب دارد به شدّت می­تابد و من دارم قطره قطره آب می­شوم. من خلقت شادی داشتم ولی وقتی فکرش را می­کنم که قرار است بعد از مرگم از من تنها کلاه و شال گردن و هویج و کدو باقی بماند یک کمی شرمنده می­شوم. یکی از دوستانم که کلاه و شال گردن هم نداشت و الآن کلّاً آب شده است و فقط یک هویج از او باقی مانده می­گفت: کاش آدم سنگی بودیم تا هیچوقت آب نمی­شدیم. من فکر می­کردم : ما پس از بارش برف ساخته شده­ایم و بچّه ها هم از آن شاد شده­اند ولی اگر قرار بودآدم سنگی باشیم. باید پس از بارش سنگ ساخته می­شدیم ولی آن موقع آیا بچّه­ای باقی می­ماند که ما را بسازد و شادی کند. فکر می کنم کلاهی که به سر من گذاشته­اند کلاه یک فیلسوف باشد وگرنه مغز برفی من به این چیزها قد نمی­دهد به هر حال ما رفتیم. شاید هم با برف سال دیگر باز بیاییم.

[[page 20]]

انتهای پیام /*