وصیتنامۀ یک آدم برفی
معمولاً مرگ همۀ دنیا وقتی فرا میرسد که دنیا تیره و تار و تاریک میشود ولی مرگ من وقتی در
میزند که آفتاب درخشان، سیخ سیخ میتابد و همه جا را گرم و روشن میکند.
روزی که من خلق شدم یک روز سرد ولی شاد بود. بچّه ها دنبال هم میکردند و گلولههای برف
چشم و دماغ جاهای دیگر یکدیگر را هدف قرار میگرفتند. آنها سُر میخوردند و روی برفها شیرجه
میرفتند. بعد آنها ذره ذرّۀ وجود مرا از این ور و آن ور جمع کردند و روی هم گذاشتند. بعد هم هویج و
کلاه و کدو، کِش رفتند و من، شدم من!
حالا آفتاب دارد به شدّت میتابد و من دارم قطره قطره آب میشوم. من خلقت شادی داشتم
ولی وقتی فکرش را میکنم که قرار است بعد از مرگم از من تنها کلاه و شال گردن و هویج و کدو
باقی بماند یک کمی شرمنده میشوم. یکی از دوستانم که کلاه و شال گردن هم نداشت و الآن
کلّاً آب شده است و فقط یک هویج از او باقی مانده میگفت: کاش آدم سنگی بودیم تا هیچوقت
آب نمیشدیم.
من فکر میکردم : ما پس از بارش برف ساخته شدهایم و بچّه ها هم از آن شاد شدهاند ولی اگر قرار
بودآدم سنگی باشیم. باید پس از بارش سنگ ساخته میشدیم ولی آن موقع آیا بچّهای باقی
میماند که ما را بسازد و شادی کند.
فکر می کنم کلاهی که به سر من گذاشتهاند کلاه یک فیلسوف باشد وگرنه مغز برفی من به این
چیزها قد نمیدهد به هر حال ما رفتیم. شاید هم با برف سال دیگر باز بیاییم.
[[page 20]]
انتهای پیام /*