مجله نوجوان 153 صفحه 25

کد : 135573 | تاریخ : 21/06/1395

من بابامو می­خوام.... یک هفتۀ اوّل همه چیز هیجان انگیز است. پولدار شدن یک دفعه­ای خیلی باحال است. آدم می­تواند هر قدر که دلش خواست برای خودش بستنی و آلوچه بخرد امّا بعد از یک هفته سوزن ته­گرد دلش برای بابای میخی خودش تنگ می­شود. دیگر از اینکه بابا را توی تلویزیون ببیند ذوق نمی­کند. در عوض دوست دارد که بابا وقت بیشتری را در خانه بگذراند و مثل گذشته­های فقیرانۀ خودشان، بیشتر پسر میخی را به گردش و تفریح ببرد. به خاطر همین چشمهایش را می­بندد و در حالیکه اشکهایش از گوشۀ چشمهایش سرازیر می­شود. فریاد می­زند: من بابامو می­خوام........ نگفتم هیچ چیزی بهتر از معمولی بودن نیست ؟ پسر آقای میخی پانزده روز است که نتوانسته با پدرش در خیابان قدم بزند. چرا که هنوز پایشان را از در خانه بیرون نگذاشته با خیل عظیم مردم کاغذ به دستی مواجه می­شوند که برای گرفتن یک امضاء از آقای میخی از سر و کول هم بالا می­روند. پسر آقای میخی که از این وضعیت خسته شده است چشمانش را می­بندد و آرزو می­کند که همه چیز را در خواب دیده باشد. این اتفاق می­افتد. پسر آقای میخی چشمش را که باز می­کند همه چیز مثل روز اولش خوب و معمولی است. ادامه دارد....

[[page 25]]

انتهای پیام /*