مجله نوجوان 156 صفحه 10

کد : 135594 | تاریخ : 21/06/1395

محسن وطنی او که می آید..... آمد مثل پدر وقتی غروبها از سر کار به خانه بر می­گردد و حوض بی­حوصلگی عصر را از آب تازه و ماهی قرمز پر می­کند. مثل پدر وقتی خستگی را بیرون در از شانه­هایش می­تکاند و کودکانش را بر شانه سوار می­کند. مثل پدر وقتی از راه می­رسد و چراغ خانه روشن می­شود و تو لبخند می­زنی. امّا نه! آمدن او انگار طور دیگری بود.... آمد مثل خورشید وقتی چادر سیاه شب را پاره می­کند تا صبح را ببیند. مثل خورشید وقتی لباس سیاه تاریکی را آتش می­زند تا امروز ما را فردا کند. مثل خورشید که می­آید و برفهای یخ زده را به سیلابی خروشان بدل می­کند و جهان از نگاه مهربانش گرم می­شود. مثل خورشید وقتی می­آید و چشم جهان از دیدنش روشن می­شود. امّا نه! آمدن او انگار طور دیگری بود...

[[page 10]]

انتهای پیام /*