تمام تلاشش را کرده است که راه برای محبوبش
گل باران کند ولی همه گلها را لگدمال کردهاند. بیآنکه
امامش آنها را ببیند.
مرتضی با محبت عمیقی به جمعیت که مثل پروانه
به گرد امام میچرخیدند نگاه کرد و گفت: اینا همشون
عاشقن! هیچکدومشون از روی دشمنی گلهای تو رو لگد
نکردن اونا...
و بغضی غریب حرف مرتضی را برید. مرتضی بغضش
را قورت داد و به پروانه نگاه کرد. بعد پرسید: صدمه
که ندیدید؟
پروانه که محو حرفهای مرتضی بود تازه به یاد پایش
افتاد و چشمانش را از درد ریز کرد و گفت: نمیدونم !
خیلی درد میکنه.
مرتضی قدری این پا و آن پا کرد و بعد مِنّ و مِن
کنان به پروانه گفت: اگر اجازه بدین کمکتون کنم تا به
خونتون برسین.
در طول راه، مرتضی به پروانه یادآوری کرد که همۀ
آنها به خاطر عمل به تکلیف قیام کردهاند و قرار نیست
کسی جز خداوند اجر کسی را بدهد.
آنها که در روز دوازده بهمن با هم آشنا شده بودند در
نوروز سال بعد ازدواج کردند.
کسی که با عجله از کنار پروانه رد شد و به او تنه زد.
پروانه تکان شدیدی خورد و به خود آمد. باید خودش
را به خیابان ناصر خسرو میرساند. یکی از همرزمان
مرتضی که مشکلی شبیه مشکل مرتضی داشت گفته
بود که در ناصر خسرو میتواند داروی مرتضی را پیدا
کند.
وقتی اتوبوس از جلوی دانشگاه تهران عبور کرد باز هم
پروانه به یاد آن سالها افتاد.
حرفهای مرتضی در آن روز خیلی او را دلگرم کرد.
پروانه دلش برای گلهایی که زیر دست و پا له شده
بودند میسوخت. دلش برای آن همه زحمت میسوخت
ولی مرتضی به او گفت: «اون گلها از اینکه فرش راه
مردمی شدن که به پیشواز امام اومدن، کیف میکنن.
فکر کن برای امام یه فرش قرمز خیلی بزرگ انداختین؛
فرشی که همۀ گلهاش راستکی هستن. انگار که برای
امام یه باغ گل پهن کرده باشین. یعنی فکر میکنی امام
متوجه اون باغ نشده؟ خیلیها خیلی کارها انجام دادن
تا امام بیاد، خیلیها جونشون رو برای این کار دادن،
مطمئن باش اون گلها هم همون حسّی رو دارن که اون
شهدا داشتن. پیروزی مردم در گروی از خودگذشتگی
و ایثاره. ماها وقتی پیروز میشیم که به خاطر کارایی که
برای آرمانهای مشترکمون کردیم از هم دیگه طلبکار
نباشیم.
پروانه بعد از شنیدن حرفهای مرتضی به افکار خودش
خندهاش گرفت و خجالت کشید.
وقتی پروانه به خودش آمد در ابتدای خیابان
ناصر خسرو بود. به آدرس نگاه کر . یک کیوسک
روزنامه فروشی آنجا بود. پروانه، آدرس را به پیرمردی
که درون کیوسک نشسته بود نشان داد. پیرمرد آدرس
را گرفت و بعد به چهرۀ خسته پروانه نگاه کرد. از
کیوسک بیرون آمد و آدرس را برای پروانه توضیح داد.
بعد گفت: خدا اجرت بده خواهرم!
پروانه با لبخندی محو پاسخ پیرمرد را داد و چادرش
را روی سرش مرتب کرد و به راه افتاد. سراسر پیاده
روی خیابان را داربست بسته بودند و کارگران مشغول
بازسازی نمای ساختمانهای قدیمی بودند.
شماره پلاکها را دنبال کرد تا جلوی ساختمان شماره
86 رسید. به چپ و راست نگاهی کرد و با تردید وارد
شد. بوی تند مواد شیمایی و اسید در راهروی تنگ
ساختمان پیچیده بود. وقتی چشمش به تاریکی راهرو
عادت کرد متوجه شد که دیوارها گچی است چادرش
[[page 13]]
انتهای پیام /*