مجله نوجوان 159 صفحه 3

کد : 135659 | تاریخ : 21/06/1395

سرمقاله جبران خلیل جبران پادشاه دانا روزگاری در شهر دور­دستی به نام ویرانی، پادشاهی حکومت می­کرد که هم تـوانا بود و هم دانا. مردمان از توانایی­اش می­ترسیدند و به سبب دانایی­اش دوستش داشتند. در میان این شهر چاهی بود که آب سرد و زلالی داشت و همة مردم شهر از آن می­نوشیدند، حتی پادشـاه و درباریـانـش زیرا چاه دیگری نبود. یک شب هنگامی که همه در خواب بودند، جادوگری وارد شهر شد و هفت قطره از مـایع شگفتی در چاه ریخت و گفت:« ازاین ساعت به بعد هر که از این آب بنوشد دیوانه می­شود.» بامـداد فـردا هـمة سـاکـنان شـهـر، به جز پادشاه و وزیرش، از چاه آب نوشیدند و دیوانه شدند، چنانکه جادوگر گفته بود. آن روزمردمان در کوچههای باریـک و در بازارها کاری نداشتند جز اینکه با هم نجوا کنند:« پادشاه ما دیوانه است. پادشاه ما و وزیرش عقلشان را از دست دادهاند.یـقین است که ما نمی­توانیم به حکومت پادشاه دیوانه تن در دهیم. باید او را سر نگـون کنیم.» آن شب پادشاه فرمود تا یـک جام زرین از آب چاه پر کنند. وقتی که جام را آوردند از آن نوشید و به وزیـرش داد تا او هم بنوشد. از آن شهر دور دست ویرانی غریو شادمانی برخاست زیرا پادشاه و وزیرش عقلشان را بازیافته بودند.

[[page 3]]

انتهای پیام /*