گفتم: نه! واسه چی؟
گفت: اگه سالمی پاشو اون نردبون رو بیار این اتاق. دکتر به من گفته چیز سنگین بلند نکنم.
نردبان را برایش جابهجا کردم. خورشید داشت غروب میکرد. هنوز کلّی از درسهایم مانده بود. صفر
آقا دستمال را درون سطل آب کوبید و گفت: لعنت به این خورشید لعنتی!
نگاهش کردم!
ادامه داد: نه خیر! دیگه نمیشه شیشهها رو پاک کرد! بریم سراغ جمع و جور.
***
ساعت هنوز به 6 نرسیده بود که تمام وسایل داخل کمدها و ویترینها وسط اتاق بود.
صفر آقا همة آنها را وسط اتاق چیده بود. تا داخل کمدها را دستمال بکشد و گردگیری کند. هر سال
وسایل داخل ویترین و بوفه را هم میشستیم ولی امسال مادرم به خاطر اینکه صفر آقا خیلی به زحمت
نیفتد به گردگیری رضایت داده بود.
در همین لحظه صفر آقا به ساعتش نگاه کرد و با ناراحتی فریاد زد: وای! بدبخت شدم!
من و مادرم مثل برقگرفتهها از جا پریدیم. من گفتم: چی شده؟
صفر آقا گفت: من باید قرصهام رو ساعت هفت بخورم!
من به ساعت نگاهی انداختم و گفتم: الان که هنوز 6 هم نشده!
صفر آقا با غیظ به من نگاه کرد و گفت: میدونی خونة ما کجاست؟! من اگه همین الان
هم راه بیفتم نمیتونم زودتر از 8 برسم!
***
وقتی صفر آقا داشت حاضر میشد که برود، سراغ مادرم رفتم و گفتم: اگر
یک قرون بهش پول بدی...
در همین موقع صدای بسته شدن در کوچه آمد و فهمیدم که صفر آقا
رفته است.
مادرم با تأسف و اندوه گفت: آخِی! چاییش رو هم نخورد.
من از اینکه پولی به او نداده بودیم خوشحال شدم.
وقتی با مادرم وسط هال ایستاده بودیم و به کوه وسایلی که آنجا
روی هم ریخته شده بود نگاه کردیم من با عصبانیت گفتم:
مردک! میخواست واسه این کاراش پول هم بگیره؟! خوب
کردی پولشرو ندادی! مادرم آهی کشید و گفت: نگو! اون مرد،
زحمتکش بود. واسة همین پولش رو پیش پیش بهش
داده بودم!
***
نه تنها امتحان فردای آن روز خراب شد بلکه تا یک هفته
گندکاریهای صفر آقا را از روی شیشهها و دیوار پاک میکردیم.
امسال وقتی مادرم دوباره مسئلة کارگر را مطرح کرد من به شدّت مخالفت
کردم و قول دادم تا آخر عمرم همیشه خودم داوطلبانه خانهتکانی را به عهده
بگیرم!
[[page 9]]
انتهای پیام /*