مجله نوجوان 159 صفحه 11

کد : 135667 | تاریخ : 21/06/1395

صبح، مادر می­رفت عصر می­آمد درس می­خواندم من با چنین وضعی بد مادرم روز به روز چهره­اش می­شد زرد با خودش هر شب، او خستگی می­آورد یک شب آخر گفتم: « خسته­ای، مادر جان! بعد از این کار نکن و توی خانه بمان! بعد از این می­خواهم ول کنم مدرسه را بروم کار کنم بعد از این جای شما بُغض مادر ناگاه مثل توپی ترکید خم شد و با گریه صورتم را بوسید لحظه­ای حس کردم شده­ام مثل پدر توی گوشش گفتم: « زنده باشی، مادر!»

[[page 11]]

انتهای پیام /*