
افسون امینی
گریة چهل آسمان
در آن ظهر خون گرفته
که بر گردة زمین، داغ میزدند
بگو کجای دلت
داغ چهل شب و روز را نهان کردی
که سینة قرنها،
هنوز از تب آن میسوزد؟
اینجا عجیب گرم است،
انگار زمان از عطش ظهر فراتر نمیرود!
امروز میرسی،
تنورههای آهت را بیرون میریزی
و آفتاب،
آب میشود.
در قدمهایت،
زنجمورة زنجیرهای کاروان
میپیچد
بگو چگونه پای و دلت را
چهل منزل
از هم جدا کردند؟
لبهای تو
گلوی آفتاب را
بوسیده
و اینک،
بر خاک سوخته
شعله میکشد.
امروز می رسی
و چهل آسمان
پشت سرت میگریند
آسمان و زمین
به تماشایت نشستهاند
خاک
بر سیبهای دامنت
بوسه میزند!
و باد،
در هوای آه تو میوزد!
نخلهای این سرزمین
تو را چگونه باور کنند
که قامتت کوه را به سخره میگرفت
و اینک،
انحنای خمیدهاش،
بر پشتههای خاک،
آسمان را آینه کرده است!
ببار، همچنان ببار
که خاک این دیار
تا همیشة تاریخ
تشنه است.
ببار، آن بغض گلوگیری را
که بیتاب فرو خوردی،
[[page 7]]
انتهای پیام /*