مجله نوجوان 160 صفحه 17

کد : 135709 | تاریخ : 21/06/1395

شد. فوراً یک کتاب بر روی ورقة امتحانی­ام گذاشتم تا پدربزرگ، متوجه جریان نشود. پدربزرگ،چشمانش را ریز کرد و گفت: داشتی چی کار می­کردی بچّه؟ با دستپاچگی گفتم: «هیچی! چه طور مگه؟ پدر بزرگ، صدایش را قدری پایین آورد و گفت: آخه قیافه­ات مثل وقتی شده که من می­خواهم یواشکی دیزی بخورم ! بعد خندید و گفت:بیا شام حاضره! و در اتاق را بست و رفت. وقتی پدر بزرگ رفت، یادم آمد که من یک هنرمندم و تواناییهای زیادی دارم. از آنجایی که هم نمونة امضای پدرم را داشتم و هم نمونة امضای مادرم را، سعی کردم که مثل آنها امضا کنم. امضای مادرم خیلی پیچ در پیچ بود. فکرکنم خود مادرم هم هر دفعه امضایش تغییر می­کرد ولی نمی­شد ریسک کرد چون مادرم بیشتر از پدرم به مدرسه سر می­زد و با یک نگاه می­توانست تشخیص دهد خط خطیهای روی کاغذ کار خودش است یانه ! دو ساعتی طول کشید تا توانستم امضای پدرم را تقلید کنم. وقتی معلم ریاضی، برگة امضا شده را از من قبول کرد فهمیدم که در این کار استعداد لازم را دارم. طولی نکشید که بعضی از بچّههای کلاس از این استعداد من با خبر شدند. من در ازای دریافت خوراکی در زنگ تفریح، امضای انواع و اقسام پدر و مادرها را پای ورقة بچهها میانداختم. *** البته زندان هم جای خیلی بدی نیست. آدم در اینجا فرصت پیدا می­کند تا خاطرات دوران کودکی­اش را مرور کند. وقتی در آینه نگاه می­کنم می­بینم که چه قدر شبیه پدربزرگم شده­ام. دستم دیگر به کشیدن تابلو نمی­رود، یکی از خوبیهای زندان این است که به آدم دیزی با ترشی و پیاز و دوغ نمی­دهند و گرنه من هم مانند پدر بزرگم از افراط در خوردن دیزی فوت می­کردم. ایشان بجنبد، به یک برداشت جدید در زندگی رسیدم و تازه معنای جملة حکیمانة لقمان را فهمیدم! بنابراین امضای تمام افرادی را که از آنها خوشم نمی­آمد یا به نوعی سرشان به تنشان نمی­ارزید را هم جمع­آوری کردم. البته در این مسیرتا دلتان بخواهد پس گردنی و اردنگی خوردم. مخصوصاً وقتی می­خواستم امضای اِبی علّاف و دار و دسته­اش را که همیشه سر کوچه ایستاده بودند، بگیرم. خلاصه به امضای دلخواهم رسیدم ولی جمع­آوری امضا و وقتی که وسط امتحاناتم برای آن گذاشته بودم باعث شد که سرنوشت من و امضایم تغییر کند! ورقههای امتحانی یکی پس از دیگری از راه می­رسید و نمرات درخشان آنها باعث می­شد که نتوانم آنها را به پدر یا ماردم نشان بدهم. ورقة ریاضی­ام را تحویل گرفتم و قرار شد روز بعد با امضای والدینم، ورقه را به معلم ریاضی برگردانم. نمی­دانستم چه کار کنم. پدر بزرگم در اتاق را باز کرد و در چشمان من خیره

[[page 17]]

انتهای پیام /*