
توی مدرسه هم کلی بهم خوش میگذشت معلممون
هفتهای یک سطل نمرة بیست بهم میداد.
فرزاد جان میتونی بیزحمت به بابات بگی
میتونه برای حمید ما یک
کار کوچولو دست و پا
کنه... آفرین پسر خوب
و بزرگترین اتفاق زندگیم افتاد، زن همسایهمون اومد خواستگاری
من برای دخترش، ولی مامان همة کارهارو خراب کرد
سوسن جون...
فرزاد داره
درس میخونه؟!
فخری جون، چه اشکالی
داره، اینا را از الان با هم
نامزد میکنیم تا بعد ازدواج کنن...
تا اینکه اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد، بابا یک شب دست از پا درازتر
به خونه اومد، . ... بعدش فهمیدیم که زیر آب بابا رو زدند، بد جوری
هم زدند و اون دیگه رئیس نیست.
دیگه زندگی برام جهنم شده بود، فرقی نمیکرد چه توی
مدرسه یا خونه و یا هر جای دیگه... همه جا جهنم شده بود
اوهوی پسرة احمق بیشعور...
حواست کجاست، چرا درس گوش نمیدی
مگه پدر مادر نداری که ادبت کنن؟!
امروز که پیاده از مدرسه بر میگشتم نزدیک بود رانندة سرویس قبلی منو
زیر بگیره ولی جون سالم به در بردم، به خونه که رسیدم دیدم دارن
وسایلی رو که برای خونه آورده بودند با خودشون میبرند
حیفِ نون!
حالا فهمیدم که باید بشینم مثل بچه آدم درسم رو بخونم و یک تجربه به
تجربههای بابام اضافه شد و اون اینکه هر چی زرنگ باشی از تو زرنگتر هم هست.
کاشکی اون همه غذای جورواجور رو نخورده بودم و الان
هیچ دردی نمیکشیدم، حالا دیگه اون زندگی قبلیمون
رو هم نداریم و هیچکی خونمون نمیآد و هیچکی دعوتمون
نمیکنه. . کاشکی بابام رئیس نشده بود،
داشتیم زندگیمون رو میکردیمها...
[[page 19]]
انتهای پیام /*