مجله نوجوان 160 صفحه 19

کد : 135711 | تاریخ : 21/06/1395

توی مدرسه هم کلی بهم خوش می­گذشت معلممون هفته­ای یک سطل نمرة بیست بهم می­داد. فرزاد جان می­تونی بی­زحمت به بابات بگی می­تونه برای حمید ما یک کار کوچولو دست و پا کنه... آفرین پسر خوب و بزرگ­ترین اتفاق زندگیم افتاد، زن همسایه­مون اومد خواستگاری من برای دخترش، ولی مامان همة کارهارو خراب کرد سوسن جون... فرزاد داره درس می­خونه؟! فخری جون، چه اشکالی داره، اینا را از الان با هم نامزد می­کنیم تا بعد ازدواج کنن... تا اینکه اتفاقی که نباید می­افتاد، افتاد، بابا یک شب دست از پا درازتر به خونه اومد، . ... بعدش فهمیدیم که زیر آب بابا رو زدند، بد جوری هم زدند و اون دیگه رئیس نیست. دیگه زندگی برام جهنم شده بود، فرقی نمی­کرد چه توی مدرسه یا خونه و یا هر جای دیگه... همه جا جهنم شده بود اوهوی پسرة احمق بی­شعور... حواست کجاست، چرا درس گوش نمی­دی مگه پدر مادر نداری که ادبت کنن؟! امروز که پیاده از مدرسه بر می­گشتم نزدیک بود رانندة سرویس قبلی منو زیر بگیره ولی جون سالم به در بردم، به خونه که رسیدم دیدم دارن وسایلی رو که برای خونه آورده بودند با خودشون می­برند حیفِ نون! حالا فهمیدم که باید بشینم مثل بچه آدم درسم رو بخونم و یک تجربه به تجربههای بابام اضافه شد و اون اینکه هر چی زرنگ باشی از تو زرنگ­تر هم هست. کاشکی اون همه غذای جورواجور رو نخورده بودم و الان هیچ دردی نمی­کشیدم، حالا دیگه اون زندگی قبلی­مون رو هم نداریم و هیچکی خونمون نمی­آد و هیچکی دعوتمون نمی­کنه. . کاشکی بابام رئیس نشده بود، داشتیم زندگی­مون رو می­کردیمها...

[[page 19]]

انتهای پیام /*