گفتگوی خودمانی
محمود رشنین
دارم بزرگ
میشوم
امروز که روبروی آینه رفتم، انگار که خودم نبودم! ناگهان بزرگ شده بودم. ناگهان میتوانستم
فریاد بزنم؛ صدایم خیلی بلند بود. دل خودم از صدایم لرزید، صدایم دورگه شده بود. صدایم مرا
به یاد پدرم میانداخت.
بیشتر به خودم نگاه کردم. کُرکی که تا دیروز بر پشت لبم آرام گرفته بود، امروز به سبزی
میزد. من داشتم بزرگ میشدم. داشتم مرد میشدم. احساس میکردم زورم هم زیادتر شده
است. حالا میتوانستم مچ برادرم را بخوابانم. خیلی از خودم خوشم آمد! حالا میتوانستم پایم را
در کفشهای پدرم کنم. حتی میتوانستم کت او را نیز به تن کنم.
حالا دیگر از کتک خوردن از مادرم نمیترسم و دردم نمیآید، حالا...
حالا...
از پنجرة اتاق، کوچه را میبینم، آنقدر احساس قدرت میکنم که میتوانم با یک لا پیراهم درون
برفها غلط بزنم.
از دور شبحی نحیف میبینم که جسمی سنگین را با خود میکشد.
طولی نمیکشد تا مادرم را تشخیص میدهم. با سبدی پر که به سختی سعی میکند تا خانه
بکشد...
فریاد میزنم که بایستد! طنین صدایم به او میرسد.
سبد سنگین را زمین میگذارد و کمر راست میکند، با یک لا پیراهن به پیشوازش میدوم.
سبد را که انصافاً سنگین است بلند میکنم و بار مادرم را به منزل میرسانم. مادرم لبخند
میزند و دستان یخ زده از سرمایش را بر سرم میکشد و گونهام را میبوسد.
دلم میخواهد ازذوق گریه کنم ولی من دیگر بزرگ شدهام و نباید...
بغضم میترکد و در آغوش مادرم مچاله میشوم.
چه قدر خوب است که هنوز در آغوشش جا میشوم.
[[page 34]]
انتهای پیام /*