مجله نوجوان 161 صفحه 10

کد : 135738 | تاریخ : 21/06/1395

چاپارخونه پانادون صدگونی نامه، دسته به دسته با نظم وترتیب، اینجا نشسته گلهای بابا ! سلام می­دانم که لحظه­شـماری می­کنید تا نامهها و نوشـته­هایتان در مجله چاپ شود ولی چاره­ای نیست. باید منتظر بمانید ! آخر همۀ نامهها که در این دو صفحه جا نمی شود. راسـتی برای آنها که می­خواسـتند معنی نام من یعنی پانادون را بدانند بگوییم که بنده یعنی بابا پانادون درشمارۀ آینده یعنی ویژه­نامۀ عید نوروز , معنی اسـمم را به شما خواهم گفت. مائده مهدوی از قم مائده خانم برای ما یک داستان فرستادهاند که اسم آن «رختخواب» است: مامان رختخوابها رو پهن کرده بود داخل هال. مادربزرگ داشت قرآن می­خواند، بابا هم شب کار بود و به همین خاطر نیومده بود خونه. من داشتم مسواک می­زدم، مریم تا منو دید که مسواک می­زنم، رفت تو اون رختخواب که خیلی نرمه. وقتی مسواکم تموم شد رفتم طرف رختخوابها. تا مریم رو دیدم که لم داده روی اون رختخوابه، گفتم: «مریم خانم، مسواک یادتون نره !» مریم همین طور که رختخواب رو سفت چسبیده بود، گفت: «ببخشـید زهرا خانم فضول! دندون خودمه، دلم می­خواد که کِرما بخورنش» من هم به خاطر این که اون رو از رختخواب بلند کنم رفتم و به مامان گفتم که مریم مسواک نزده. مامان از آشپزخونه گفت: «مریم برو اون مسواک رونشونِ دندونات بده. اون دندونا پوسیدن.» مریم گفت: «باشه الان می­رم.» بعد یه چشم غرّه به من رفت و گفت: «یکی طلبت.» وقتی از روی رختخواب بلند شد، بدو رفتم طرف رختخواب­ها. چقدر رختخوابه نرم بود و کیف می داد. توی همین فکرها بودم که مریم اومد و یکی محکم زد به کمرم. گفتم: «مگه مشکل داری که می­زنی؟» مریم گفت : «زهرا! زود از رختخواب بلند شو. دیشـب تو خوابیدی، امشب نوبت منه...اَ ..اَ...خب بلند شو دیگه! ماما ااااااااان...» همین طور که من و مریم داشتیم دعوا می­کردیم مادربزرگ قرآن رو بست و گذاشت روی طاقچه، بعد اومد طرف ما و گفتیم: «مریم، زهرا, مادر تو رو خدا بلند شید از رختخواب برید یه جای دیگه دعوا کنید. می­خوام بگیرم بخوابم.» مریم گفـت: ولی... چرا... چرا... این­جا؟ توی این رختخواب؟» مادربزرگ گفت: «خب مگه چی می­شه؟ برید یه جای دیگه دعوا کنید.» بعد هم خوابید و پتو رو کشید روی خودش و تسبیحش رو از گردنش درآورد و شروع کرد به ذکر گفتن. من و مریم مات و مبهوت زل زده بودیم به مادربزرگ که چه بی­خیال خوابید روی همون رختخوابی که ماسرش دعوا می­کردیم. مریم گفت: «ولی آخرش هم خودم باید روی رختخواب می­خوابیدم.» و رفت توی رختخوابی که کنار طاقچه بود. به رختخوابی که مادربزرگ روش خوابیده بود نگاه می­کردم. نور ماه به رختخواب افتاده بود، مریم خواب بود و مامان توی آشپزخونه کار می کرد.

[[page 10]]

انتهای پیام /*