مجله نوجوان 161 صفحه 13

کد : 135741 | تاریخ : 21/06/1395

پیرمرد سفره­ای پهن کرد و ظرف نیمرو را وسط آن گذاشت. بوی نیمرویی که با کره سرخ شده بود و نان فتیر روستایی، دل جوان را برد. قبل از آنکه پیرمرد به جوان تعارف کند، پسـر به سـفره هجوم برد و مشغول خوردن شد. پیرمرد سـری به تأسف تکان داد وگفت : آروم بخور بچّه ! خفه می­شی! بعـد از غذا، پیرمرد باد گلوی محکمـی کرد و رو به جوان گفت: خُب! حالا که نون و نمک مارو هم خوردی، بگو ببینم اینجا چه غلطی می­کنی ؟! پسـر که از خوردن زیاد بی حال شده بود ,گفت : چه حالی می­ده اینجا ! پیرمـرد به بیرون نگاه کرد و گفـت : آره. خیلی خوبه . بزرگتریــن خوبیــش اینــه که طبیعت به آدم اجازه مفت­خوری نمی­ده. تا کار نکنی از شـکم چرونی خبری نیست! خُب طفره نرو. نمی­تونی منو گیج کنی بچّه. من دوره سربازیم کلّی «استنناخ» یاد گرفتم. جــوان قدری خودش را جمع و جور کرد و گفت: ببین آقا بـزرگ! من این ورا دنبـال کار می گردم. آخه توی شـهر ما کار و کاسـبی خرابه. پدر بزرگ خدا بیامرزم شد و قبل از اینکه جوان بخواهد کفشهایش را در بیاورد نگاهش کرد و پرسید : پاهات که بو نمی­ده؟! پسرگفت : چی بگم؟ پیرمرد گفت : واقعیت رو! پسر به دور و برش نگاه کرد و پرسید : این طرفها آب کجا هست؟ پیرمرد با دسـت به نقطه­ای اشـاره کرد و در کلبه را بست. *** وقتی جوان در کلبه را باز کرد، صدای خُرّ و پف پیرمرد بلند شـده بود. در کنار رختخـواب پیرمرد : رختخواب دیگـری پهن بود که معلوم بود پیرمـرد برای او آماده کرده است. جــوان به دور و بر کلبـه نگاهی کرد و چشــمش به صندوقچه­ای که در گوشۀ اتاق بود افتاد. بعد با خودش گفت: الآن که خیلی خوابم میاد! هنوز داخل رختخواب جابجا نشده بود که خودش هم با پیرمرد هم­نوا شـد. وقتی پسر جوان چشمهایش را باز کرد، روز شده بود و از پیرمرد اثری نبود. به صندوقچه نـگاه کرد. قفل بزرگی به در صندوق بود. از جایش بلند شـد و از کلبه بیرون رفت. صدای پیرمرد را شـنید که در آغل گوسفندان با کسی صحبت می کرد. پیرمرد درحالی که غرغر می­کرد از طویله بیرون آمد و تا نگاهش به جوان افتاد، گفت: بی­پدر، یک سـطل شیر می­ده بعد دو تا دونه پشگل می­ندازه توش تا ما رو ضایع کنه! خبر نداره که شیرو می جوشونم و می­خورم و هیچیم هم نمی­شه ! جوان به پیرمرد سلام کرد و صبح بخیر گفت. پیرمــرد نگاه معنا داری به او کرد و گفت : مرد حسابی، لنگ ظهره! بعد انگار که یاد چیزی افتاده باشـد، ادامه داد: دیشب هم من خسـته بودم، هم تو! ولی بعد از صبحونـۀ تو و نهار من، باید ((استنتاخِت )) کنم تا ببینم چی کاره­ای!

[[page 13]]

انتهای پیام /*