روزی که پدرم آکتور سینما شد
مجید صالحی
یک روز توی خونه نشسته بودیم که دیدیم یهو بابا پرید توی
خونه و گفت من بازیگر شدم... من بازیگر شدم. ...
هورا. ...من معروف
شدم. .. من توی یک
فیلم معروف بازی
کردم...
بعد فهمیدیم بابا توی یک فیلم بازی کرده بهش گفتن خیلی
فتوژنیکه. ... از اون روز به بعد بابا خیلی جلوی آینه می رفت...
زبان صدای آلن دلون :
اوه. ..نه. ..نه. .مادر. .مادر
تو باید زنده بمونی..!
قرار شد بابا یک مهمونی بزرگ بگیره. ..آخه روز و ساعت
پخش فیلم رو پرسیده بود و قراربود همه بیان...
آره فی فی جون به همه
فامیل بگو بالاخره نمردیم
و شوهر ما هم معروف
شد...
بعله. . قرار شد که فامیل و اهالی محل شبی که قرار بود
فیلم از تلویزیون پخش بشه توی خونه مون جمع بشن..
یک روز زن همسایه دست پسرش رو گرفت آورد خونه مون
و از بابام خواست تا براش توی یک فیلم نقش پیدا کنه!
آقا کمال
بچه ام خیلی
با استعداد و
با هوشه،
همچین صدای
پلنگ صورتی رو
در می آره که نگو !
این خیلی خوبه. ..
آفرین. ..آفرین. ..
بچه رو باید از الان
استعداد شو کشف
کرد...باشه حتماً
به فکرتون
هستم!
یک روز دیگه یکی از دوستهای بابام اومده بود خونمون و داشتند
راجع به یک فیلم از آلفرد هیچکاک حرف می زدند.
واقعاً نمی دونم آلفرد چطور
متوجه نشده که این پلان رو خیلی
بهتر می تونست کار کنه !!
[[page 18]]
انتهای پیام /*