قاسم رفیعا
-نه داداش! خط شصت و شیشه. این وقت شب کی
میره نقندر؟
خب برگشتم و اتوبوس رفت. دیدم زنم نیست. این
طرف، اون طرف، سر ایستگاه، نبود. دلواپس شدم. خدای
من! چه کار کنم؟ او هیچ جا را بلد نبود. یک ماجرایی
هست که میگویند طرقبهایها برای این که به کسی
آدرسی بدهند از قدیم میگفتهاند میدان شهدا، کنار
آتش نشانی، ایستگاه طرقبه. میگویند از وقتی میدان
شهدا و ایستگاه آتش نشانی را خراب کردهاند نصف
مردم طرقبه در مشهد گم شدهاند!
حالا چه کار کنم؟ ناگهان حسی به من گفت همسرت
سوار اتوبوس شده. یعنی او این قدر سرعت عمل یافته؟
آه خدای من! باور نکردم به هر حال او نیست. او با خط
66 رفته است. اگه بهش نرسم چی؟ اگه بپیچه به طرف
پل استقلال زنم سنگکوب میکنه. باید برم دنبالش
شاید برسم.
افتادم دنبال تاکسی. کسی سوار نمیکرد. نهایت یک
ژیان سوار شدم و راه افتاد. ترافیک، شلوغی و از اتوبوس
خط 66 خبری نبود. رسیدیم
بلوار ملک آباد. اول بلوار
خیام ترافیک گره خورده
بود و رانندة ژیان داشت
ترمز ماشینشو به رخ
ما میکشید. از ماشین
پیاده شدم و شروع
کردم به دویدن. از
لابه لای ماشینها از اول
خیابان تا فلکة پارک
دویدم. نفسم بریده
بود اما من حتی اگر
میمردم باید مسئولیتم
را انجام میدادم. وقتی
به فلکة پارک
رسیدم اتوبوس داشت حرکت میکرد. دویدم طرف در
و محکم کوبیدم به بدنة اتوبوس، راننده نگه داشت و
شروع کرد به سرو صدا. در عقب اتوبوس باز شد (آن
زمان اتوبوسها بنز بود و یک در انتهای اتوبوس داشت و
یک در جلوی اتوبوس. ببین من چه قدر عمر دارم !)
دیدم همسر مهربان من با خیال راحت ته اتوبوس
نشسته است. جلوی چند تا زن دستشو گرفتم و از
اتوبوس کشیدمش پایین. او داد میزد:« چه کار میکنی؟
چرا این جوری میکنی؟» و من نفس نفس میزدم. بغضم ترکیده بود و دلم میخواست گریه کنم. وقتی
ماجرارو برایش تعریف کردم (البته به نیت معذرت
خواهی و یا بهتر است بگویم همان غلط فرمودم) ناگهان
به گریه افتاد. حالا مگه سکوت میکنه؟ وقتی کلی گریه
کرد، در حالی که دل دل میزد، گفت:
امروز روز تولد من بود و تو اصلاً یادت نبود.
حالا نوبت گریههای من بود.
اگر شما حدود ده سال پیش یک
زن و شوهر رو دیده بودید که
آخر بلوار ملک آباد کنار ایستگاه
داشتن گریه میکردند، من و
زنم بودیم.
ادامه دارد...
[[page 21]]
انتهای پیام /*