مجله نوجوان 163 صفحه 22

کد : 135786 | تاریخ : 21/06/1395

آسمانیها در کوچه باغ حکایت نیایش اگر قناعت بود روزی ابوذر غفاری نزد سلمان فارسی رفت و میهمان او شد. سلمان سفره­ای گسترد و یک کوزه آب و مقداری نان خشک در سفره گذاشت و هیچ چیز دیگر در خانه نداشت. ابوذر لقمه­ای از نان برداشت و خورد، سپس گفت: «چه قدر نان خوبی است، اگر نمک نیز همراه آن بود.» سلمان که پولی برای خرید نمک نداشت، کوزه را برداشت و نزد مغازه­دار گرو گذاشت و قدری نمک گرفت. نان را با نمک خوردند، سپس ابوذر گفت:«حمد و سپاس خداوند را که این پایه قناعت را روزی ما کرد.» سلمان گفت:« آری، سپاس خدای را ولی اگر قناعت بود، کوزه به گرو نمی­رفت.» بوستانی برای دوستان پروردگارا خاکم خشکم تشنه­ام بارانی بفرست تا غبار را از چشمانم بشوید. بذری افشان تا جانم به نام تو جوانه دهد. آفتابی بر سرم بتابان تا ساقهها از جانم به قنوت تازه­ای دست بردارند. پرودگارا، فرصتم ده تا آنچه در سینه دارم درختی شود پر حاصل. خداوندا، توفیقم ده تا آنچه فرشتگانت در گوش خاک گفتهاند را دانه دانه با میوههای ترش و شیرین به دست باد بسپارم. پروردگارا خاک خشکم عنایتی کن تا بوستانی شوم برای دوستانم.

[[page 22]]

انتهای پیام /*