مجله نوجوان 163 صفحه 28

کد : 135792 | تاریخ : 21/06/1395

داستان درخت دو شاخه انجیر بوی دود هیزم­تر زیر آتش، همة محله را پر کرده بود. همه می­پنداشتند که شب، شام، خانة همسایة­شان دعوت دارند. *** -آقا جون! زود نیست توی این فصل قلمه می­کارید؟ -چرا پسرم! زود که هست. این قلمه را باید آخرهای زمستون کاشت ولی خب اگر بیشتر مواظبش باشی، طوریش نمی­شه. سبز می­شه و شاید چند سال دیگه میوه هم بده. *** بوی بیمارستان، مرد را حسابی گیج کرده و فکر و خیال یک لحظه او را رها نمی­کند. هنوز هم باورش نمی­شود. آخر خیلی زود بود. چند ماه دیگر باید صبر می­کرد. مرد هنوز توی فکر و خیال است که پرستاری خسته با ته لبخندی به اونزدیک می­شود و می­گوید:« آقا... آقا...» مرد که انگار توی خواب است جا می­خورد و می­گوید: «بله، بله، مادر سالمه؟ اتفاقی افتاده؟» پرستار لبخندش را پر رنگ­تر می­کند و می­گوید: « هر سه سالمند.» مرد با تعجب می­گوید: «هر سه؟ » پرستار باز لبخندش پر رنگ­تر می­شود و می­گوید: « آخه دوقلو هستند؛ دو تا دختر قشنگ، لپاشون عین گل انار.» *** -ببین پسر جون! قلمه رو تو این فصل کاشتیم. هر چه تو کردی و این قلمه. اطرافش رو پلاستیک بکش تا زیاد سرما اذیتش نکنه. - اما آقا جون، ممکنه طاقت نداشته باشه. مرد نگاهی به آسمان میاندازد و می­گوید: « ان شاء الله طاقت میاره، فقط خیلی مراقبت می­خواد. مواظبش باش.» -راستی آقا جون! ممکنه دو تا بشه؟ درست مثل درخت انجیر خونة عمو اینها. مرد در حالی که آرام دور می­شد،گفت: « شاید خدا خواست و دو تا شد.» *** مرد مضطرب روی صندلی ظاهراً به حرفهای دکتر گوش می­دهد ولی هنوز حواسش پیش دوقلوهاست. آخرین حرف دکتر را متوجه می­شود که « باید خیلی مواظبشان باشید؛ خیلی زودتر از موعد مقرر به دنیا آمدند.»

[[page 28]]

انتهای پیام /*