ترجمه از آلمانی:
سید احمد موسوی محسنی
افسانههای برادران گریم
چراغ زندگی
مرد فقیری دوازده بچه داشت و ناچار
صبح تا شب کار میکرد تا بتواند فقط
نان خالیشان را تهیه کند. سیزدهمین
فرزند که به دنیا آمد، دیگر نتوانست از
عهدۀ مخارجش برآید. تصمیم گرفت
از اولین کسی که به او برخورد میکند، بخواهد که پدر خواندگیاش را بپذیرد.
اولین کسی که قول مساعد داد، خدای
مهربان بود. او میدانست در دل مرد
چه میگذرد. به پیرمرد الهام شد:
«مرد فقیر! همون طور که میخوای از
فرزندت مراقبت میکنم و اون رو به
خوشبختی کامل میرسونم.»
- تو کی هستی؟
- پروردگار مهربانم.
- نه، نمیخوام پدرخواندۀ کودک من
باشی. تو به ثروتمندان بیشتر میرسی
و به فقرا گرسنگی میدهی.
او این حرف را زد، بدون این که
متوجه باشد خدای دانا، ثروت و
فقر را بین انسانها به عدالت تقسیم
کرده است. او را نپذیرفت و به دنبال
پدرخواندۀ دلخواه به جستجو پرداخت.
ناگهان شیطان سر راهش سبز شد و
گفت: «دنبال چی میگردی؟ اگر منو
به عنوان سرپرست فرزندت قبول
کنی، بهش طلا و جواهر و ثروت
زیادی میدم.»
- تو کی هستی؟
-شیطان.
- نه، نه، نمیخوام پدرخوندگی تو رو
بپذیرم. چون دروغ میگی و مردم رو
گمراه میکنی.
بعد آدمی لاغر و مردنی با او همراه
شد و گفت: «آقا، منو به سرپرستی
فرزندت بپذیر.»
- تو کی هستی؟
-من مرگ هستم که عدالتو برای
همه به طور مساوی اجرا میکنم.
- تو بر حقّی و تفاوت بین فقیر و
غنی نمیذاری، فرزندمو بهت واگذار
میکنم.
- بسیار خوب، من هم فرزند تو
معروف و بینیاز میکنم چون کسی که
دوست من باشه، تنها نمیمونه.
- روز یکشنبه مراسم غسل تعمید
برگزار میشه. خودتو برای حضور
آماده کن.
مرگ همانطور که قول داده بود،
حاضر شد و رسماً پدرخواندگی او را
پذیرفت. پسر به سن بلوغ رسید. پدر
خوانده از او خواهش کردکه همراهش
برود. او را با خود به جنگل برد. بوتۀ
علفی را نشانش داد و گفت: «این
هدیه رو از من بپذیر. تو رو پزشک
معروفی میکنم. اگه کسی برای درمان بیماریش ازت کمک خواست، خودمو بهت میرسونم. اگه بالای سر بیمار وایستادم، با اطمینان میگی که او دوباره خوب میشه و مقداری از این گیاه به او میخورانی، شفا پیدا میکنه.اگه پایین پایش وایستادم، بیمار مال منه. این جا باید بگی: «کمک بیفایده است.» اما مواظب باش. در مخالفت با من از علف استفاده نکنی چون برات گرون تموم میشه.»
[[page 8]]
انتهای پیام /*