مجله نوجوان 165 صفحه 12

کد : 135848 | تاریخ : 21/06/1395

چاپارخونۀ پانادون ماهی را هر وقت از آب بگیری... گلهای بابا سلام! اوّل از همه معذرت می‏خواهم که در شماره‏های 1 و 2 سال جدید نبودم و پاسخ نامه‏های شما به تأخیر افتاد. به هر حال ما پیرمردها به استراحت بیشتری نیاز داریم و شما دوستان عزیز، بابا پانادون پیر را درک می‏کنید. دوم از تمامی با معرفتهایی که عید را تبریک گفته‏ بودند و کارت پستالهای قشنگ با عکس گوسفند و قورباغه فرستاده بودند، ممنونم. سوم اینکه ماهی را هر وقت از آب بگیرید قابل خوردن است، پس عید همگی مبارک! دیگر عرضی نیست برویم سر نوشته‏های شما بابای پیرتان پانادون دانه‏های برف صبح بود، از خواب بیدار شدم و به طرف حیاط روانه شدم، واقعاً باور نکردنی بود. آن همه برف در حیاط ما نشسته بود. تا چند دقیقه اصلاً باورم نمی‏شد امّا وقتی دانه‏های برف را دیدم باورم شد. آنها روی هم می‏نشستند و دست به دست هم می‏دادند تا به خانۀ ما لباسی سفید بپوشانند. به طرف اتاق حرکتکردم. در را که باز کردم چهرۀ خواهرم را گریان دیدم. به او گفتم: چرا گریه می‏کنی؟ بعد از چند ثانیه مکث گفت: داستانش طولانی است و ادامه داد: صبح که از خواب بیدار شدم از شوق برف بازی به طرف حیاط رفتم امّا یک چیز توجهم را به خود جلب کرد. دانۀ برفی را دیدم که خونین و مالی روی زمین افتاده، پایش هم شکسته بود. سریع لباسهایم را پوشیدم و با مشقّت بسیار او را به بیمارستان رساندم. فوراً به طرف اتاق دکتر رفتم. دکتر پس از معاینۀ او ابراز ناامیدی کرد و گفت: این دانه حتماً باید عمل شود. من هم قبول کردم. مقداری پول در جیبم بود آن را در آوردم و به بیمارستان پرداخت کردم. بعد از یک ساعت انتظار پشت در اتاق عمل، دکتر بیرون آمد و با ناراحتی گفت: دانۀ برف طاقت نیاورد و زیر عمل آب شد. من خیلی ناراحت شدم و به خانه آمدم و برایش خیلی گریه کردم. من هم در حالی که از اتاق به بیرون نگاه می‏کردم، گفتم: تو وظیفه‏ات را انجام داده‏ای و خدا از تو راضی است!

[[page 12]]

انتهای پیام /*