مجله نوجوان 166 صفحه 7

کد : 135879 | تاریخ : 21/06/1395

می‏گیرم روی گوشهایم. جیغ می‏زنم. پاهایم سست می‏شود. می‏افتم روی زمین. مادر قیچی را می‏بَرَد لای پارچه. رو می‏کند به خاله منیر. - هر چی می‏گم به خرجش نمی‏ره. آره پسر خوبیه. تحصیل کردس اما آخه دریا... یک سیب و پرتقال می‏گذارم توی پیش دستی خاله. - دریا چی؟ پس هر کی نیرو دریاییه نباید زن بگیره؟ تازه سهراب که نیرو دریایی نیست. ستاد مشترکه. - دیگه بدتر. داماد زهرا خانم یادت رفته؟ طفلی دختره؛ خونه به دوش، یه روز این شهر بود، یه روز اون شهر. شوهره یه روز دریا بود و یه روز خشکی. آخرشم که زدن... خاله لب می‏گزد. مادر حرفش را نیمه رها می‏کند. صدای بوق ناوها نمی‏گذارد خوب بشنوم. انگار دارند مارش می‏زنند. اتاق هنوز سرِ جایش نایستاده. توی اسکله پر از آدمهای سفید پوش با کفشهای سفید پارافین زده است. هشت سرباز به سمت تابوتها رژه می‏روند. جلوشان می‏ایستند و احترام می‏گذارند. - سُرُمشون که تموم شد، می‏تونین ببرینش. - مطمئنید آزمایش لازم نیست؟ هر وقت مریض می‏شدم مثل بچه هول می‏کردی. - لطف کردین ممنون. صدای قدمهای بلندت را که توی اتاق پیچیده می‏شنوم. چشم باز می‏کنم. فضای سرد اتاق خالی است. ملافه را می‏کشم روی صورتم. چشمهایم می‏سوزد. صدای قدم‏هایت از لابه لای امواج می‏آید. صدا بلندتر می‏شود؛ بلندتر از امواج. ملافه را از روی سرم می‏کشم. مقابلم ایستاده‏ای. شانه‏هایت توی پیراهن مشکی آب رفته‏اند. چشمهای میشی‏ات را به من دوخته‏ای. یک لکه نمی‏دانم از کجا آمده نشسته روی صورتت. دستم را بلند می‏کنم. حرارت نفسهایت، حرارت نفسهایت، انگشتانم را گرم می‏کند.

[[page 7]]

انتهای پیام /*