مجله نوجوان 166 صفحه 31

کد : 135903 | تاریخ : 21/06/1395

مرگ دوست دارم به بهشت جاویدان بروم.» آرزوی سوم نیز برآورده شد و آن چهرۀ نورانی از او خداحافظی کرد و رفت. وقتی مادر و دختر به خانه آمدند، دیدند که چهرۀشان سیاه و نفرت انگیز شده است امّا دختر ناتنی نورانی و زیباست. خشم و نفرتشان نسبت به او بالا گرفت و تصمیم گرفتند به نحوی تلافی کنند. دخترک برادری داشت به نام «رگی یز» که خیلی دوستش داشت. آن چه را که اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کرد. رگی گفت: «خواهرجون، چون خیلی بهت علاقه دارم، می‏خوام تصویرتو نقاشی کنم و به دیوار اتاقم بزنم تا همیشه جلوی چشمم باشی.» او در جواب گفت: «فقط به این شرط که غیر خودت کسی اونو نبینه.» برادرش که کالسکه‏چی شاه بود و توی قصر زندگی می‏کرد، تصویر او را نقاشی کرد و به دیوار اتاقش آویخت؛ هر روز در مقابل عکس می‏ایستاد و از خداوند به خاطر موفقیت خواهر عزیزش تشکر می‏کرد. از قضا همسر شاه که در زیبایی همانندی نداشت فوت کرد. شاه از این حادثه بسیار متأثر شد. خدمتکاران متوجه شدند که کالسکه‏چی هر روز جلوی تصویری زیبا می‏ایستد و ادای احترام می‏کند. حسادتشان گل کرد؛ موضوع را به اطلاع شاه رساندند. شاه دستور داد عکس را نزد او ببرند و دید که درست مثل همسر مرحومش است، حتی از او زیباتر. یک دل نه صد دل عاشقش شد. کالسکه‏چی را احضار کرد و پرسید که آن تصویر کیست. کالسکه‏چی گفت که خواهرش است. به این ترتیب شاه تصمیم گرفت او را به همسری انتخاب کند. کالسکه و اسبهایی در اختیارش گذاشت و لباسهای زربافت عالی برایش تهیه کرد تا برود و عروس را به قصر بیاورد. وقتی رگی و گروه اعزامی به خانه رسیدند، خواهرش خوشحال شد ولی خواهر سیاه ناتنی به خوشبختی او حسادت کرد و به مادرش گفت: «وقتی نمی‏تونی منو خوشبخت کنی، هنرت به چه دردی می‏خوره؟» پیرزن گفت: «نترس، تو هم عقب نمی‏مونی» و با کار جادوگری که بلد بود، چشمان کالسکه‏چی را آن قدر ضعیف کرد که نیمی از بینایی‏اش را از دست داد. گوشهای دخترک سفید رو و خوش اخلاق را هم آن قدر ضعیف کرد که نیمه کر شد. ابتدا عروس در لباسهای عالی شاهانه سوار شد، بعد مادر ناتنی و دخترش و آخر سر هم رگی کالسکه‏چی در جای مخصوصش نشست تا کالسکه را براند. بعد از مدت کوتاهی برادر گفت: «خواهرجون حواست باشه، نه بارون خیست کنه، نه باد غباری به لباست بشونه؛ باید همینطوری شاداب و سرحال پیش شاه بریم.» عروس پرسید: «برادر عزیزم چی می‏گه؟» پیرزن گفت: «میگه، لباس گرون قیمتو در بیار، بده خواهرت بپوشه.» او لباس را درآورد و دختر سیاه آن را پوشید و در عوض جلیقۀ رنگ و رو رفتۀ خودش را به او داد. آنها به راه خود ادامه دادند. لحظه‏ای بعد برادر دوباره گفت: «خواهر نازنینم، مواظب باش، بارون خیست نکنه، گرد و غبار هم روی لباست نشینه، باید شاداب و تمیز بریم پیش شاه.» عروس پرسید: «برادر عزیزم چی گفت؟» پیرزن گفت: «اون میگه تو باید تاج طلایی روبه خواهرت بدی.» او تاج را از سر برداشت و روی سر خواهرش گذاشت و خودش بدون تاج نشست. کمی بعد دوباره برادر صدا زد: «خواهر کوچولو، مواظب باش بارون روی لباست نریزه و باد هم اونو کثیف نکنه تا تمیز و نظیف خدمت شاه بریم.» عروس پرسید: «برادر عزیزم چی گفت؟» پیرزن گفت: «مثل اینکه قراره از کالسکه پیاده بشی.» آنها از روی پلی عبور کردند که

[[page 31]]

انتهای پیام /*