ازرودخانۀ پر آبی میگذشت. عروس
ایستاده بود تا از کالسکه پیاده شود،
او را هل دادند و توی آب انداختند.
همین که توی آب افتاد، به مرغابی
سفیدی تبدیل شد و در مسیر حرکت
آب به شنا پرداخت. برادر اصلاً متوجه این وضعیت نشد و همینطور به راهش ادامه داد تا به قصر رسیدند. به این ترتیب دختر سیاه بد ذات به عنوان عروس زیبای دلخواه شاه وارد قصر شد و برادر که چشمانش ضعیف شده بود، چهرهاش را ندید و فقط به زرق و برق لباسها توجه داشت.
پادشاه همین که نفرت را در سر
و روی عروس مشاهده کرد، خیلی
عصبانی شد و دستور داد کالسکهچی را به سیاهچالی پر از مار و افعی بیندازند. پیرزن جادوگر سعی کرد پادشاه
را فریب دهد. او با هنر جادوگری خود
چشم شاه را بست به طوری که به او و
دخترش علاقهمند شد و تصمیم گرفت
دختر را به همسری بپذیرد.
شبی از شبها وقتی عروس سیاه نزد
پادشاه بود، مرغابی سفیدی شناکنان
وارد جویبار آشپزخانه شد و به آشپز
جوان گفت: «آشپز جوان، آتشی روشن
کن، میخوام باهاش پرهامو خشک
کنم.» جوانک آشپز به حرفهایش
گوش کرد و اجاق را آتش کرد. مرغابی
آمد نزدیک آتش نشست. تکانی به
خود داد و با منقار پرهایش را تمیز
کرد. مدتی که نشسته بود و کارش
را انجام میداد، پرسید: «برادرم «رگی
یز» چه میکنه؟» آشپز جوان گفت:
«توی سیاهچال افتاده، پیش مارها
و افعیهاست.» باز هم پرسید:
«جادوگر سیاه در قصر
چه میکنه؟» آشپز گفت:
«اون دست راست شاهه.»
مرغابی گفت: «پناه به
خدا!» و شناکنان از
آشپزخانه خارج
شد. شب بعد
نیز آمد و همین سؤال را کرد و شب
سوم نیز یکبار دیگر آمد. آشپز دیگر
نتوانست خودش را نگه دارد. پیش
شاه رفت و از آن چه اتفاق افتاده بود
پرده برداشت. پادشاه تمایل داشت
مرغابی را ببیند. به همین خاطر شب
بعد خودش آنجا آمد. وقتی مرغابی
سر از دریچه جویبار بیرون آورد، با
شمشیر گردنش را قطع کرد. ناگهان
دختر زیبایی ظاهر شد که با تصویر
نقاشی شده، مو نمیزد. شاه خیلی
خوشحال شد. چون لباسهایش کاملاً
خیس بود، دستور داد لباسهای گران
قیمت بیاورند تا آنها را عوض کند.
بعد برای شاه توضیح داد که چگونه
به او خیانت شده و به رودخانهاش
انداختهاند و درخواست اولش این است
که برادرش از سیاهچال مارها بیرون
بیاید. وقتی پادشاه این درخواست را
برآورده کرد، به اتاقی رفت که پیرزن
جادوگر آن جا بود. از او پرسید: «با
این همه خیانتی که کردی، انتظار
داری با تو چگونه رفتار کنم؟» بعد
دستور داد لباس گران بها را از تنشان
درآورند و آنها را در بشکهای پر از
میخ بیندازند و اسبی بشکه را با خود
بکشد و روی زمین قل بدهد و تمام
دنیا را طی کند. هر چه شاه در مورد
او و دختر نابکارش خواسته بود، انجام
شد. بالاخره شاه با عروس خوشطینت
و زیبا عروسی کرد و به برادر وفادارش
پاداش خوبی داد، به طوری که مرد
معتبر و ثروتمندی شد.
[[page 32]]
انتهای پیام /*