مجله نوجوان 168 صفحه 28

کد : 135972 | تاریخ : 21/06/1395

ترجمه از زبان آلمانی: سید احمد موسوی محسنی تصویر سازی: شهاب شفیعی افسانه­های برادران گریم شاهزادۀ شلغمها یکی بود یکی نبود. دو برادر به خدمت سربازی مشغول بودند. یکی از آنها ثروتمند و دیگری فقیر بود. برادر فقیر به خاطر تنگدستی خدمت را ترک کرد و به کشاورزی پرداخت؛ او مزرعۀ کوچکش را شخم زد، آماده کرد و بذر شلغم پاشید. از بین آنها دانه­ای رشد کرد و شلغمی به عمل آمد که خیلی بزرگ بود. بزرگ­تر از شلغمهای دیگر و کم کم بزرگ و بزرگتر شد تا جایی که نام شاهزادۀ شلغمها را روی آن گذاشتند چون تا آن زمان کسی شلغمی به بزرگی آن ندیده بود. آن قدر بزرگ بود که برای جابه جایی­اش یک گاری با دو گاو نر لازم بود. کشاورز در مورد این که چه باید بکند و آیا آن شلغم باعث خوشبختی یا بدبختی­اش خواهد شد، چیزی نمی­دانست. پیش خود گفت :«اگر اونو بفروشم، چیزی عایدم نمی­شه. برای خوردن هم شلغمهای کوچک مناسب­ترند؛ پس بهتره اونو به پادشاه هدیه کنم.» به هرحال آن را روی گاری گذاشت، با دو گاو به قصر برد و به پادشاه پیشکش کرد. پادشاه گفت: «چیز کم نظیری است! تا حالا عجیب­تر از اون ندیده­ام. بگو ببینم از بذر مخصوصی استفاده کرده­ای یا همینطوری شانسکی به عمل اومده؟» کشاورز گفت: « جناب پادشاه! من آدم خوش شانسی نیستم، سربازی فقیرم که دیگه از عهدۀ مخارجم بر نمیام. به همین خاطر خدمت رو رها کردم و به کشاورزی پرداختم. برادری دارم که مثل شما ثروتمند و معروفه ولی من توی این دنیای بزرگ چیزی ندارم.» شاه ضمن اظهار همدردی به او گفت: « تو باید از فقرعبور کنی، یعنی اونقدر بهت می­بخشم که مثل برادرت ثروتمند بشی.» آن وقت مقداری طلا، زمین، چراگاه و دام به او داد تا ثروتمند شد، به طوری که اموال برادر دیگر به چشمش نیامد. وقتی برادر از وضع او خبردار شد، حسادتش گل کرد. با کنجکاوی تمام سعی کرد بداند که او چگونه به این موفقیت دست یافته است. بعد تصمیم گرفت زیرکانه هدیه­ای برای شاه بفرستد تا از برادر عقب نماند. مقداری طلا و چند تایی اسب با

[[page 28]]

انتهای پیام /*