مجله نوجوان 170 صفحه 12

کد : 136028 | تاریخ : 21/06/1395

چاپارخونۀ پانادون نامه بنویسید! جایزه بگیرید گلهای بابا سلام هفتۀ پیش وقتی گفتیم «ایمیل بزنید، جایزه بگیرید»، سیل نامه­های اعتراض آمیز به صندوق پستی مجلّه سرازیر شد که چرا به کسانی که ایمیل می­زنند جایزه می­دهید ولی به کسانی که نامه می­نویسند،جایزه نمی­دهید. ما هم گفتیم چه اشکالی دارد؟ وقتی زحمت و هزینۀ تهیّه، بسته بندی و ارسال این جایزه به عهدۀ خود خوانندگان محترم است،ما چه کاره باشیم که بخواهیم به شما جایزه ندهیم؟ شما نامه بفرستید ، نگران باقی ماجرا نباشید. امّا نوشته­های قشنگ شما: شوم.»و علی پذیرفت. هر دو باهم رفتند و رفتند تا به مردی که نیازمند کمک بود، رسیدند. علی دو تکه نان از کیفش بیرون آورد و همۀچیزهای کیفش را به مرد نیازمند داد. مرد از آنها تشکر کرد و آنها رفتند. کمی راه رفتند و به لانۀ مورچه رسیدند که در آن لانه با سنگهای کوچکی بسته شده بود. آنها راه را برای مورچه باز کردند و به راه خود ادامه دادند. راه زیادی رفتند و در کنار درخت بلوطی نشستند تا استراحت کنند. صبح فردا علی از خواب بلند شد و نامه­ای در کنارش دید که در آن نوشته شده بود: « من فرشته­ای از سوی او هستم.» علی تعجب کرد ولی کنجکاو شد تا در بارۀ این نامه از حاجیه خانم سؤال کند. علی 2 روز در راه بود و وقتی به روستا رسید، پدرش با خوشحالی او را در آغوش گرفت. حاجیه خانم به علی گفت :« خدا در قلب ما جا دارد و در کنار ماست،همان طور که بخشندگی خدا سرچشمۀ خصلتهای خوب توست.» علی حلال می­دانست خدایش در قلبش است و سعی کرد بیشترین جا را با کارهای نیک برای خدایش در قلب خود باقی بگذارد. بسیار داستان قشنگی بود. باز هم از داستانهای زیبایت برای ما بفرست. مینو میرزایی 15 ساله به امید پیدا کردن خالقش به راه افتاد. از رودخانه­ای که در روستا قرار داشت گذشت. از جنگل سرسبز نزدیک روستا هم گذشت تا به شهر رسید. علی آنقدر راه رفته بود که خسته و گرسنه شده بود. وقتی به بازار رسید در کنار مغازۀ عطاری روی زمین نشست و سیبی را که حاجیه خانم به او داده بود،خورد. کمی آن طرف­تر کودکی گرسنه و سردرگم در بازار می­گشت. علی سیب دیگری از کیفش درآورد و به آن کودک داد. کودک خیلی خوشحال شد و به راه خود ادامه داد. آقای عطاری بیرون آمد و علی را دید و از او پرسید:بازار به این شلوغی برای بچه­ها خطر دارد، بیا توی مغازۀمن، عطار از علی پرسید که چرا از خانۀ خود دور شده است؟ و علی همه چیز را برای آقای عطار تعریف کرد . عطار به علی گفت که به خانۀ او برود و آن شب را پیش آنها باشد. علی پذیرفت و شب را به خانۀ عطار رفت و در خانۀ او استراحت کرد. صبح باز هم به دنبال خدایی که می­خواست پیدایش کند، رفت. به کوهی رسید و همان جا روی تخته سنگ نشست . علی غرق در فکر بود که ناگهان پسر کوچکی از کنارش گذشت و به او گفت :« دوست دارم با تو همسفر

[[page 12]]

انتهای پیام /*