کنم مرد،تو میدانی و میفهمی چه
میگویم. وقتی شنیدم خبر رفتنش را ،
مثل دیوانهها زدیم به راه. من و فاطمه.
زهرا گریه میکرد و بیتابی که بیاید.،
گفتم نه. نمیخواستم شکستن مادرش
را ببیند. بردمش پیش مادرت. گفتهام
برایت بارها که بعد از شهادت مرتضی
زمینگیر شد. جمعیت از جلوی مصلا
موج میزد. چادر فاطمه را گرفته بودم
تا اگر از حال رفت، زیر دست و پا نیفتد.
جمعیت بود که میدوید و بر سرش
میزد. بیاختیار شدم. چادر فاطمه را
میکشیدم و میدویدم و فریاد میزدم.
خاکها را مشت میکردم و روی سرم
میریختم. عین صحرای کربلا شده
بود، لحظۀ شهادت حسین. میگویند
پر از غبار شده بود اما آن غبار کجا
و این خاکهای پاشیده به آسمان کجا؟
آن روزها شوق
آمدن بود و شوق
دیدنش و این
روزها غم رفتن و
دوریاش . خوب
شد که نیستی
کنارم و ببینی
دیوانهات میکند
وقتی قرار باشد
نگاه کنی به آن
صندوق شیشهای
که امامت خیلی
آرام در آنجا
خوابیده بود و
تو دیگر حتی
آرامش او را هم
نمیبینی. که فقط
میشد پارچۀ سفید دورش را دید با
آن عمامۀ سیاه که نشان از فرزند
زهرا داشت. روزی که آمدیم اینجا با
خواهرت ، همین جا بود. نکن فاطمه،ولم
کن بگذار تمام خاکها را بر سرم بریزم.
آمدیم اینجا، اینجا پر بود از دلهای
آدمهای بیدل و بیقرار که از بیخبری
آمدن و نیامدنش، از اضطراب و دلهرۀ
دیدن رویش، دل نگران بودند و شعار
میدادند و امروز دلواپس ندیدن آن
روی آفتاب گونش هستند. آنها آن
روز ندیده بودند و عاشقانه منتظرش
بودند، امروز پس از یازده سال زندگی
در کنارش میخواهند بدرقهاش کنند.
باشد فاطمه جان، قسم نده تو را به
جان زهرایمان،باشد دیگر نمیریزم
خاکها را ، بگذار دنیا خراب کند و
ویران کند تمام امیدهایت را. باید چه
رگبار را که شنیدم، بیشتر زدم . زدم
توی صورتم. نشست روبرویم. زدم و
گفتم رضا. فریاد زدم رضا. متعجب
نگاهم میکرد. گفتم برادرت. به سختی
بلند شد و رفت توی حیاط، توی
مطبخ .آنقدر آرام که صوت خرت
خرت دمپایاش را هم نمیشنیدم.
میدانستم میرود گریه کند. خلوتی
را پیدا میکرد و اشک میریخت.
برعکس همیشه که لباسهای خاکیام را
سریع میشست. دو سه روزی پیراهنم
را توی گنجه قایم کرده بود.و من هم
چیزی را بهش نمیگفتم. میدانستم
یواشکی درش میآورد و با لکههای
خونت درد دل میکند. حالش خوب
نبود. آمدم دیدم کنار حوض نشسته.
رفته بودم پول تیرهایی که بهش شلیک
کرده بودند بدهم و جنازه را تحویل
بگیرم. از بهشت زهرا که آمدم دیدم
نشسته کنار حوض بیصدا با آن شکم
برآمدهاش، به لباسهای توی تشت
چنگ میزند. لکههای خون را گرفته
بود توی مشتش و محکم میمالید.
از توی آب حوض که نگاهش کردم
صورتش را نمیشد دید. دایم موج بر
میداشت. اشکش که میریخت توی
آب، صورتش چین میخورد.
ای کاش بودی و میدیدی جمعیت
را . عین همان روزهای انقلاب بود. بلکه
بیشتر، خیلی بیشتر. تو دوازده بهمن هم
نبودی که ببینی چه قیامتی بود، الان
هم چه بلوایی است. البته میگویند
شهدا زندهاند. لابد تو هم میبینی از
آن بالا . حتماً ! البته که این روزها از
آن ایام سختتر است و دردناکتر.
[[page 17]]
انتهای پیام /*