آخر جنگ بود که خبر آوردند از خط
مقدم آمده. گفتند بیایید. با هم رفتیم.
من و فاطمه. روی مین رفته بود واز
کمر نصف شده بود. باید شناشاییاش
میکردیم. تو حتماً دیدیاش.یقین
دارم که خودت به استقبالش رفته
بودی. گفتم من میروم،تو نیا. فاطمه
فقط نگاهم کرد و رفت توی چادر
شهدا. وقتی بیرون آمد، کمرش
خم بود. یاد «ما رأیت الا جمیلا» ی
زینب افتادم . دو برادر داده بود اما
صبر زینبی داشت. نمیدانم چرا این
چند شبه اینقدر بیطاقت شده . مدام
گوشهای پیدا میکند و ناله میزند.
هرچه میگویم نکن فاطمه. با خودت
اینطور نکن، هیچ نمیگوید و صورتش
را بیشتر در پناه چادر میکشد. وای
رضا ! ای وای که کاش من هم مرده
بودم. کاش همان روز که تو را تیر
زدند،مرا هم میکشتند. کاش میمردم
و بر امام خود نماز میّت نمیخواندم. تو
چه میفهمی مرد؟ تو چه میدانی که
بر ما چه گذشت که البته تو بهتر از
هر کس میدانی و میدیدی و میبینی
که میلیونها نفر ایستاده بودند و در
برابرشان تابوت آشنایی بود. تابوت
امامشان که در پرچم کشورش پیچیده
شده بود. اگر بدانی مردم چه میکردند
وقتی پیکرش را از آن صندوق شیشهای
درآوردند. دیگر میدانستند که امیدی
برای دیدن پیکرش هم ندارند. چند
نفر بیهوش شدند و نمیدانم، اصلاً
نفهمیدم چه شد. ناگهان فاطمه رفت.
من که بر سرم میزدم. او هم بر سرش
میزد و میرفت. اختیارش را از دست
همین چشمها گریان بودند وقتی
هواپیمای امام نشست. مردم گریه
میکردند و میخندیدند. دست تکان
میدادند. مادران شهدا را کاش
بودی و میدیدی که چگونه از ته
دل شاد بودند و چه خوب شد که
امروز نیستی که ببینی همان چشمها
گریانند و وقتی امام را اینطور خوابیده
اینجا میبینند. خوب شد که نیستی
تا ببینی یا شاید میبینی که چطور
دست تکان میدهند برای پیکری که
دیگر نخواهند دید تا روز قیامت. چه
کنیم با این مادران شهدا که اینطور
از ته دل ضجه میزنند؟ دو شب
آنجا بودیم. همه . همۀ ایران . جمعیت
ساعت به ساعت بیشتر میشد. دو
شب ماندیم و نمیدانی چه شبهایی بر
ما گذشت . مردم تمام مدت بر سرو
سینه میکوبیدند. شب که شد، شمعها
را روشن کردند. شام غریبان امام بود.
هم قرآن میخواندند و هم دعا. زنان
هم پر چادرشان را روی صورتشان
کشیده بودند و اشک میریختند و
امام، آرام خوابیده بود. چشمها مدام
نگران نگاهش میکرد. انگار همه
منتظر بودند پیرشان بلند شود، دستش
را بلند کند و از آن بالا نوازششان کند.
امان از صبر این بچههای شهدا،باید
اینجا بودی و میدیدی چطور در پناه
مادرشان نشسته بودند غریب و اشک
میریختند. از فاطمه که هیچ نپرس.
نپرس که چرا خواهرت اینقدر شکسته
شده . همین دو سه شب پیرشد. پیر و
شکسته .حتی پیرتر از آن وقتی که خبر
برادرتان مرتضی را آوردند . سالهای
آن را دشمن بلند کرده بود وقتی اسبها
را از روی بدنهای مطهر دواندند واین
را یاران روح خدا از غم این مصیبت
بزرگ. به هوش آمدم. دیدم فاطمه
بالای سرم نشسته و آب به صورتم
میپاشد. بلند شدم. نمیدانم کفشهایم
را کجا کنده بودم. شاید از خانه اصلاً
نپوشید بودم. جمعیت از هر گوشهای
متلاطم میشد و بر سر میکوبید. روح
منی خمینی دوازده بهمن تبدیل شده
بود به خمینی بتشکن پیش خداست
امروز.
[[page 18]]
انتهای پیام /*