و همه بودند.
فاطمه، بگذار گریه کنم. دارم خفه
میشوم. ر ضا جان! تو کجایی تا ببینی
الان هم همین طور ماشین حامل تابوت
زهرا آماده بود و مردم همه منتظر
بودند. لحظهشماری میکردند. همه
بودند، همه. جایت خیلی خالی بود.
آقای بهشتی ،مطهری، مفتح و .... همه
داده بود. رفت و من دیگر نمیدیدمش.
توی جمعیت همه چادر مشکی پوشیده
و قامت خمیده بودند. مردم آنقدر بر
سر و روی خود میزدند که زمین مصلا
به لرزه افتاده بود. قبل از نماز دیدمش.
چادرش خاکی بود و قامتش شکسته.
وقتی تکبیر نمازگفته شد،آیات نماز
در صدای ناله و گریۀ میلیونها نفر
پیچید. همه گریه میکردند. انگار که
صحرای محشر بود. طنین صدای امام
توی گوشم پیچیده بود. دیوانه شده
بودم انگار. باور میکنی؟ میخواستم
بدوم، فریاد بزنم. به خودم که آمدم،
دیدم فاطمه دستم را گرفته . همه به
دنبال جنازه میدویدند. تابوت امام را
که در ماشین گذاشتند، دلها به تپش
افتاد. همه با پای پیاده به دنبال ماشین
به راه افتادند. من و فاطمه هم.
هواپیمای امام که نشست، مردم از
خوشحالی فریاد میزدند. امام را که
در بالای پلکان دیدم، از شادی گریه
میکردم و دست تکان میدادم. فاطمه
هم همین طور. پر چادرش را به دندان
گرفته بود و با هیجان دسته گل را
تکان میداد. مردم از شور و اشتیاقی
که داشتند نمیدانستند چه کنند.
توی جمعیت شیرینی و شکلات بود
که پخش میکردند. شعار میدادند و
هجوم میبردند به سمت ماشین امام.
ماشین تکان نمیخورد. چه هیجانی
بود. چند ساعتی توی راه بودیم تا به
بهشت زهرا رسیدیم. امام توی ماشین
پشت در بهشت زهرا بود. آنقدر
ازدحام جمعیت زیاد بود که نمیشد
حرکت کرد. جایگاه امام در بهشت
[[page 19]]
انتهای پیام /*