آن سفر کرده..
آن روزهای سخت
آن روز در بهشت زهرا
آن روز در بهشت زهرا بودم. یک نفر عکسی از امام به من
داد. عکس را به خانه آوردم. دختر کوچکم آن عکس را از من
گرفت. صورت امام را بوسید و آن وقت با صدای بلند گریه
کرد. من هم دخترم را بغل کردم و گریه کردم. آن شب دخترم
عکس امام را بغل کرد و خوابید. او قبل از خواب میگفت:«من
آقا را دوست دارم. میخواهم به مشهد بروم. پیش امام خمینی. »
دخترم خیال میکرد که امام را به مشهد بردهاند. آن روز بهشت
زهرا واقعاً مثل مشهد بود. مردم، امامشان را زیارت میکردند و
گریه میکردند.
جعفر ابراهیمی(شاهد)
[[page 22]]
انتهای پیام /*