مجله نوجوان 171 صفحه 23

کد : 136075 | تاریخ : 21/06/1395

تابوت شیشه­ای یک بار امام را از نزدیک دیده بودم. آن روز هم به مصلی رفتم تا برای آخرین بار امام را ببینم. پدرم همراهم بود. او پیر است و نمی­تواند تند راه برود. آهسته آهسته رفتیم. به تابوت شیشه­ای رسیدیم. تابوت خیلی بالا بود. بدن امام را با پارچۀ سفیدی پوشانده بودند. صورت امام دیده نمی­شد. غمم دو برابر شد. گوشه­ای ایستادم و به تابوت شیشه­ای نگاه کردم. دلم مثل کبوتری شد، پرواز کرد به بالای سر امام رسید، چهرۀ نورانی­اش را دید، با او حرفها زد و از او حرفها شنید. آن وقت آرام گرفت. فقط چشمم گریه می­کرد تا دلم را راضی کند. مصطفی رحماندوست من با دلم گریه می­کنم چند ساعت از آن حادثۀ بزرگ گذشته بود. ما هنوز نمی­دانستیم چه کار باید بکنیم و یا به کجا برویم. به رادیو گوش می­دادیم. رادیو لحظه به لحظه خبر تازه­ای را پخش می­کرد. بعد ، از رادیو صدای گریۀ مردم را شنیدیم. ما هم گریه می­کردیم. پسرم شهاب جلو آمد و به صورتم نگاه کرد. مادرش هم گریه می­کرد. شهاب به من گفت:« بابا، چرا من نمی­توانم گریه کنم؟ توی مدرسه همه گریه می­کردند. آقای مدیر گریه می­کرد،آقای ناظم گریه می­کرد، آقای معلم هم گریه می­کرد. همه گریه می­کردند اما من نمی­توانستم گریه کنم. من فقط توی دلم گریه می­کنم. من با دلم گریه می­کنم، نه با چشمم.» سر شهاب را به سینه چسباندم. پیراهنم خیس شد. شهاب هم گریه می­کرد، هم با چشمهایش و هم با دلش. حسین فتاحی

[[page 23]]

انتهای پیام /*