مجله نوجوان 174 صفحه 12

کد : 136172 | تاریخ : 21/06/1395

افسانة وفا یاد دوست فرزند صبح قسمت اول درس که تمام شد، نگاهی به طلبهها انداخت. همه دور تا دور روی زمین نشسته بودند. پیرمرد غریبه­ای بینشان بود. شناختش، اهل خمین بود. پرسید: « مرا یادت می­آید؟» پیرمرد چشمهای چین خورده­اش را ریز کرد و فکر کرد. چیزی یادش نیامد. گفت: «آن وقتها که در صحرا خرمن­کوبی بود، یک بچّه سیدی می­آمد می­نشست و بازی می­کرد. همان روح الله، پسر آقا مصطفی.» *** وقتی صدای گریة نوزاد توی اتاق پیچید، چشمهای منتظر آقا مصطفی که توی حیاط ایستاده بود برق زد. قابله آمد بیرون و به او مژده داد که بچّه، پسر است. قنداق نوزاد را گرفت، توی گوشش اذان گفت و اسمش را روح الله گذاشت. روح الله سه برادر و دو خواهر داشت. خواهر بزرگتر، هنوز شیرخواره بود. شیر مادر به هر دو نمی­رسید. آقا مصطفی گفت ننه خاور بیاید روح الله را شیر بدهد. ننه خاور زن کربلایی میرزا آقا تفنگ­چی و خدمتکار آقا مصطفی بود. سوار کاری و تیراندازی را از شوهرش یاد گرفته بود. آن قدر مهارت داشت که وقتی اسب به تاخت می­رفت، رویش می­ایستاد و تیر میانداخت؛ تیرش هم به هدف می­خورد. بچّة شیر خوارة ننه خاور تازه از دنیا رفته بود. تا وقتی روح الله را شیر می­داد، خورد و خوراکش از خانة آقا مصطفی بود. این را خود آقا مصطفی خواسته بود. با اینکه سرش شلوغ بود و مردم از ظلم خان به او پناه می­آوردند. حواسش بود که بچههایش با چه رزقی بزرگ می­شوند. چند سالی در اصفهان و نجف درس خوانده بود و

[[page 12]]

انتهای پیام /*