بودند همانی بود که قدسی توی خواب
دیده بود، اتاقها همان بودند و پردهها
هم همان.
حالا دیگر روحالله صبحها که میرفت
مسجد سلمانی یا مسجد اعظم که
درس بدهد، میدانست کسی در
خانه منتظرش هست تا او برگردد و
با هم چای بخورند و جامع المقدمات و
سیوطی و هیأت بخوانند. یا با هم بروند
آشپزخانه و او یادش بدهد قبل از دم
کردن کته، کمی آب پشت قابلمه
بپاشد اگر جزی صدا کرد وقت دم
کردنش شده.
گاهی شعر میگفت. قدسی شعر
گفتنش را دوست داشت. بعدها که
دفتر شعرش گم شد، قدسی خیلیهایش
را که خط کرده بود، دوباره نوشت.
که خُدّام نجف میپوشند و جوان دیگر
هم عمامة مشکی سرش بود. سرم را
برگرداندم. کنارم پیرزنی نشسته بود.
که چادر خالداری سرش بود. پرسیدم
اینها کی هستند؟ گفت پیامبر و امام
علی و امام حسن. خیلی ذوق کردم،
گفتم من اینها را دوست دارم. پیرزن
گفت نه تو از اینها بدت می آید. گفتم
نه و باز پیر زن همان را گفت.»
مادربزرگ خوب گوش داد و مکثی
کرد. بعد سر شیر و پنیر را جلوی
قدسی گذاشت و گفت: «معلوم است
این سیدی که از تو خواستگاری کرده،
حقیقی است و پیامبر و ائمه از تو
رنجشی پیدا کردهاند. چارهای نیست،
این تقدیر توست.»
حیاطی که برای عروسی اجاره کرده
را بدهم. اختیارش دست خودش و
مادربزرگش است.»
صبح زمستان بود. قدسی از خواب
بیدار شد، انگار خوابش جلوی چشمش
بود. دوست نداشت به این زودی بیدار
شود، دلش میخواست بقیة خوابش را
هم ببیند. اما دیگر خوابش نمیبرد.
لحاف کرسی را کنار زد و از زیر کرسی
آمد بیرون. سر صبحانه دیگر طاقت
نیاورد و خوابش را برای مادربزرگ
تعریف کرد.
گفت: «توی اتاقی نشسته بودم و از
شیشة پنجره، اتاقی را که آن طرف
حیاط بود نگاه میکردم. سه نفر آن
جا نشسته بودند؛ یکی شان عمامة
مشکی داشت، دیگری مولوی سبز و
کلاه قرمز با شال بند، مثل همان لباسی
[[page 15]]
انتهای پیام /*