مجله نوجوان 179 صفحه 8

کد : 136312 | تاریخ : 21/06/1395

صنم دهقان تصادف چشمهایم را که باز کردم چند تا چراغ مهتابی را دیدم که موازی هم قرار گرفته بود.به آنها خیره شدم و قلبم شروع به زدن کرد.همیشه از چراغ مهتابی متنفربودم.هرکس که پیشنهاد می­داد که لااقل یک مهتابی توی خانه داشته باشیم،من اولین و مسمم­ترین مخالف بودم اما حالا چند تا چراغ مهتابی جلوی من ردیف شده بود.ازترس،چشمهایم را بستم و شروع کردم به بو کشیدن.وقتی می­ترسم عادت دارم که بو بکشم. نسرین­همیشه­می­گفت: «مطمئنم وقتی بچّه بودی یک سگ تو را گاز گرفته چون هم عین سگها بو می­کشی و هم اخلاقهای سگی داری.» بوی خاصی می­آمد که خیلی برایم آشنا بود.کم کم فهمیدم بوی همان دو سه تا استخوان براق روی دکور اتاق برادرم است که همیشه مرا با آنها می­ترساند. می­گفت:«این استخوانهای واقعی انسان است.»مادر بزرگم هم تأیید می­کرد و می­گفت:«مادر جان! دکتر نوری هم از اینها داشت.» با دوستانش شبها می­رفتند یواشکی قبرستان و مرده می­دزدیدندتا روی آنهاآزمایش کنند. با اینکه می­ترسیدم زورکی می­خندیدم و می­گفتم:«اینهاکه از چوب هستند.» راستی راستی عین چوب بودند امّا اصلاً بوی چوب نمی­دادند.یک جور خاصی خم شده بودند.به نظرم محال بود بشود چوب را اینطوری پیچ و تاب داد و به هم چسباند.آنها بوی درس علوم می­دادند. خیلی سردم بود. بالاخره خودم را راضی کردم تا لااقل لای چشمهایم را باز کنم.کمی هم گردنم را تکان دادم.تمام تنم درد گرفت و مطمئن شدم هر اتفاقی که افتاده و هر جایی که هستم له و لورده شده­ام.نفسم تند تر شد.چشمهایم را کامل باز کردم و به اطراف چرخاندم.یکی ازچشمهایم درد شدیدی داشت و تار می­دی.توی یک اتاق سرد که درو دیوارش کرم رنگ بود،روی تخت دراز کشیده بودم.یک پیراهن صورتی کهنه با گلهای درشت تنم بود. آستینهای بلندو چین دار،یقۀ گرد با سه دکمه کوچولو...آه خدایا، توی بیمارستان بودم! بعد از یک هفته که توانستم کمی حرکت کنم،جرأت کردم خودم را توی آیینه ببینم.موجودی بودم خسته با پوست زرد وچشمهای خاکستری. یکی از چشمهایم به شدت ضربه خورده بود و کبود کبود بود.راستی! بالاتر از کبود چه کلمه­ای است؟تمام تنم آنطور بود. آیینه صورتم را کج نشان می­داد امّا مادرم می­گفت اشتباه می­کنم،به خاطر بیماری است.راست می­گفت مادربزرگ هم که سکته کرده بود،آیینه صورتش را همانطور زرد و کج نشان می­داد.آن روزها مادربزرگم از شدّت بیماری می­گفت:«مادر جان!دلم می­خواهد یک قبر باشد، راحت توی آن بخوابم و اینهمه رنج نکشم.» چشمهایم پر از اشک می­شد. مادربزرگم روزهای سختی رادر بیمارستان و بعد درخانه گذراند.اولین روزی که از تخت بلند شد و کمی راه رفت،از هیجان فریادکشیدم.برادرم با ترس از اتاق بیرون دوید و ماجرا را که فهمید،سیلی محکمی به گوشم زد. خیلی ترسیده بودم ولی بهانه­ای شد تا کمی بعد با وساطت مادر بزرگ من و برادرم تا می­توانستیم از خوشحالی در آغوش هم گریه کنیم.دلم نمی­خواهد کسی سکته کند و به خاطر راه رفتنش من سیلی بخورم اما باز دلم آن گریه و آغوش برادر را می­خواهد و از همه مهمتر وساطت مادربزرگم را.مادر بزرگ؟خدایا او را بیامرز و به بهشت ببر.فکر نمی­کنم مادربزرگ دیگر دردی داشته باشد.پس خدایا عمر او را در آن دنیا طولانی کن... وقتی به تخت برگشتم چشمهای مادرم پر از اشک بود.کمی کج شدم با درد،دستهایم را دور بدنش حلقه زذدم و شروع به گریه کردم.بعد از کلی گریه و زاری کردن احساس

[[page 8]]

انتهای پیام /*