بهتری داشتم. خیالات و رویا که
یاران همیشگی من هستند به کمک
من آمدند و فکر کردم: (( خب اگر
انسانی را بخوابانند و با او آبگوشت:
این غذای خوب و سنتی ایرانی را بپزند
و بعد بکوبند،حتماً باید خوشمزه بشود.
به خصوص اگر یک آشپز ماهر آن را
پخته و کوبیده باشد.مثلاً یک رانندۀ
سیبیلوی چاق با یک اتوبوس خوشگل
سفید» آن موقع خودم را با آبگوشت
مقایسه کردم امّا امروز توی روزنامه
نوشته بود مصائب یک فرشته... .
وای که این خیلی قشنگتر از فکرهای
آبگوشتی من بود.
روز و شب عینک آفتابی میزدم.
پرستار می آمد سرم داد میکشید
و میگفت:عینک را بر دار و از
این کارهای غیر بهداشتی نکن.لطفاً
ای لباسها را در یبار و همان لباس
بیمارستان را بپوش.به دوستانت هم
بگو هر دو دقیقه یکبار زنگ نزنند و
حالت را بپرسند. خسته شدیم!»
برادرم که به دیدنم آمد مات و
مبهوت کنار تختم ایستاد.به زور
لبخندی زدم،فشار بیمارستان و درد
بیماری،یاد مادربزرگ،بغض و...
وقتی به خودم آمدم دیدم مشتهایم
را گره کردهام و به سینهاش میکوبم
امّا خودمانیم،وای از کمپوت آناناس،
گیلاس و گلابی،سوپ جوهای سرد
دستپخت مادرم و اصرار و التماس
برای خرید شیرینی خامهای و پیتزا به
پدرم.وای از کارگر لال بیمارستان که
خیلی دوستم داشت.بلوز شلوار سبز
میپوشید.خوشرو بود.اتاق من را از
همۀ اتاقها تمیزتر میکرد.تازه! مجلّۀ
300تومانی را به من 900تومان
میفروخت و با زبان بی زبانی دعا
میکرد.
سالگرد زیر شدنم توسط یک اتوبوس
سفید توی خیابان حکیم نظامی به دلیل
رفتن برق خیابان،مبارک!
دلم میخواست همه احساساتی
میشدند و میگفتند:«ما صنم را یک بار
دیگر از خدا گرفتیم.»اما چون نگفتند،
خودم گفتم.اصلاًخدایا شکر که من
را دوباره به همه برگرداندی و آنها را
اینقدر خوشحال کردی اگر مادر بزرگم
اینجا بود لبهایش را میکشید و
میگفت:«صنم...»
[[page 9]]
انتهای پیام /*