-بیمارستان برای چی؟
-سؤال نکن.فقط بیا.
با ناراحتی سرم رو انداختم زیر.
هیچوقت بابا سرم داد نزده بود.وقتی
رسیدیم بیمارستان،بابا دوید رفت
دست مامان رو گرفت. نمیشنیدم
که چی میگفتن.وقتی بابا اومد بیرون،
دیدم صورتش خیس اشکه.با تعجب
نگاش میکردم.چی شده بود که بابا
اینطور عوض شده بود؟رفتم کنارش
رو صندلی نشستم.دستشو گرفتم
و گفتم بابا چی شده؟بهم نگاه کرد،
پیشونیمو بوسید،بعد منو محکم گرفت
تو بغلش.نمیدونستم چی بگم.اشک
از رو گونم سرازیرشد.گفتم بابا، مامان
خوب میشه؟بابا صورتش رو پاک
کرد،سرش رو تکون دادو بلند شد.
خواستم برم دنبالش ولی فکر کردم
شاید بهتر باشه کمی تنها باشه.وقتی
بزرگتر شدم فهمیدم تنهایی میتونه
یه موهبت باشه،موهبتی که نثار هر
شخص نمیشه.تا وقتی تنها نشدم،
نفهمیدم تنهایی یعنی چی اما تنها شدنم
هم زیاد طول نکشید.بابا میگفت
مامان تو یه روز بارونی به دنیا اومد،یه
غروب عاشقانه رو بهار کرد و الان یه
غروب عاشقانۀ دیگه رو ایندفعه بهار
کرد. وقتی خاکش میکردیم،باد تندی
میاومد.فرداش بالای قبر مامان،سبزِ
سبز بود.من چشمام خشک شده بود،
نمیتونستم گریه کنم.شنیدم که بابا
نتونسته مامان رو غسل بده.خیلی
ناراحت شدم.این تازه اول تنهاییام
بود.یه سال بعد تو اوایل بهار بود.از
مدرسه اومده بودم خونه.در رو که باز
کردم،صدایی نمیاومد.ترسیده بودم.
میدیدم که این وقتا زیاد شاد نیست.
در اتاق رو که باز کردم،چشام سیاهی
رفت. دویدم رفتم بقیه رو صدا کنم.
نمیتونستم باور کنم.خون تمام اتاق
رو گرفته بود.تند تند گریه میکردم.
تو قلبم خالی شده بود.باور نمیکردم
ولی جادۀ سرنوشت برام تنهایی رو
رقم زده بود.وقتی بابا رفت،من حس
کردم که دلم گرفته.گرفتگی که هرگز
از بین نرفت.
آرزوی پرواز
روزی روزگاری در روستایی کوچک
نوجوانی 11 ساله به نام حسین زندگی
میکرد.او دو آرزو داشت.یکی
زیارت حرم امام حسین علیه السلام
و دیگری پرواز به سوی بهشت.
حسین و خانوادهاش فردا عازم کربلا
بودند. فردا صبح آنها سوار بر اتوبوس
کاروان شدند و به سمت کزبلا به راه
افتادند.آنها از کوهها، جنگلها و بیابانها
گذشتند.بعد از 5 ساعت حرکت،به
کربلا رسیدند.حسین بسیار خوشحال
شد ولی با دیدن نظامیهای آمریکایی
کمی دلش گرفت.آنها به هتل رفتند.
حسین از مادرش پرسید کی به حرم
میرویم؟او گفت 2 ساعت دیگر.
وقت رفتن رسید.آنها سوار اتوبوس
شدند و به حرم رفتند.حسین تشنهاش
بود.به طرف سقاخانه رفت،ناگهان
صدای انفجار آمد.یک موشک به حرم
آقا برخورد کرده بود.حسین با صورتی
خونین بر زمین افتاد.به اطراف خود
نگاه کرد،همه جا خونین بود.او حالا
حقیقت کربلا را فهمیده بود.او نگاهی
به ضریح آقا کرد و جان به جان آفرین
داد.او به پرواز در آمده بود و به سوی
بهشت میرفت.
سیّد محمد نائینیان،
13ساله از شهرری
[[page 15]]
انتهای پیام /*