مجله نوجوان 181 صفحه 7

کد : 136347 | تاریخ : 21/06/1395

جیمز گارنر برگردان: احمد پوری سه بز با وجدان روزی روزگاری در دامنۀ زیبای کوهی، سه بز که شیر یک مادر را خورده بودند زندگی می‏کردند. آنها خانواده‏ای بسیار نزدیک و صمیمی بودند. در ماههای زمستانی در درۀ سبز و پر گیاهی به سر می‏بردند و علف می‏خوردند و کارهای معمولی بزهای دیگر را انجام می‏دادند. در تابستان کوچ می‏کردند به دامنۀ کوهی که مرتع بزرگی بود و علف آن شیرین‏تر بود. به این طریق آنها در یک منطقه علف نمی‏خوردند و جای پای کمتری از خود در محیط زیست به جا می‏گذاشتند. برای رسیدن به این مرتع، بزها باید از پلی که روی دره‏ای عمیق قرار داشت رد می‏شدند. اولین روزهای تابستان رسید و یکی از بزها رفت تا از پل رد شود. این بز از نظر تقویمی دست آورد کم‏تری از آن دو بز دیگر داشت و از حیث جثه هم کمترین تفوق را داشت. وقتی به پل رسید کلاه ایمنی‏اش را گذاشت سرش و نردۀ کنار پل را گرفت. اما همین که خواست از پل رد شود صدای نعرۀ تهدید آ آمیزی را شنید. ناگهان هیولایی ترسناک و پر مو و بویناک با تجمعی از کثافت بر تن فریاد زد: «هی... من نگهبان این پل هستم. بزهای سفید شاید دلشان بخواهد از آن رد شوند اما هر کدام که بخواهند این کار را بکنند من می‏خورمشان.» بز آب دهانش را قورت داد و گفت: «چرا جناب هیولا؟» _: «برای این که یک هیولا هستم و

[[page 7]]

انتهای پیام /*