مجله نوجوان 181 صفحه 10

کد : 136350 | تاریخ : 21/06/1395

افسانۀ وفا داستان روح‏الله قسمت هفتم انقلاب که جدی‏تر شد، از طرف دولت عراق آمدند گفتند یا کار سیاسی نکنید یا از این­جا بروید. گفت اگر از عراق هم مرا بیرون کند و هیچ کشوری مرا راه ندهد از این فرودگاه به آن فرودگاه می‏روم و تبلیغ خود را می‏کنم. شب آخری که نجف بودند، گفت: «من در این جا با حرم مطهر مأنوس بودم، اما خدا می‏داند در این مدت از دست اهل این­جا چه کشیدم.» وقتی کویت هم راهش نداد، فرانسه را پیشنهاد کردند. پذیرفت. مهر 57 رفت پاریس. چند نفر از کاخ الیزه آمدند خوش آمد بگویند. گفتند اجازه ندارد مصاحبه کند یا اعلامیه سیاسی بدهد. گفت: «من می‏دانم که شما خوف دارید پیام من در این­جا منتشر شود و مردم فرانسه هم قیام کنند اما پیامهای من فارسی است و برای ایران است.» قبول کردند آزاد باشد که اعلامیه بدهد. همان روزهای اول یک عده دانشجو آمده بودند دیدنش. امام نبود، با چند نفر رفته بودند خانۀ مناسبی پیدا کنند. دانشجوها فکر کردند اطرافیانش نمی‏گذارند آنها امام را ببینند. فردای آن روز امام برایشان حرف زد. گفت: «من از اولی که داخل در این باغ شدم، اجازۀ دخالت به کسی ندادم. به نزدیکان خودم هم اجازۀ دخالت هیچ وقت نمی‏دادم. خودم مستقل بودم در کارهایم. خیال نکنید حال این جا آمدم مثلاً ارتباط خاصی با کسی داشته باشم یا کسی در کارهایم دخالت بکند و من از او تقلید بکنم.» نوفل لوشاتو، ده کوچکی در حومۀ پاریس بود؛ 40 کیلومتر با پاریس فاصله داشت. خانه‏ای که اجاره کردند، دو تا اتاق تو در تو داشت و یک پستو. آنهایی که به کارها می‏رسیدند توی اتاق جلویی می‏خوابیدند. یک روز صبح بیدار شدند دیدند نیمه شب که هوا سرد شده، امام آمده پنجره را بسته و روانداز رویشان اندخته. همسایه‏ها می‏دیدند پیرمردی آرام و محکم هر روز می‏آید بیرون خانه‏اش، عده‏ای پشت سرش می‏ایستند و عبادت می‏کنند. گاهی توی حیاط روی پتویی که زیر درخت سیب انداخته‏اند، می‏نشیند، خبرنگارها دورش جمع می‏شوند و به سؤالهایشان جواب می‏دهد. شب تولد مسیح برایشان هدیه داد با یک شاخه گل. آنها هم گل گرفتند و رفتند از هدیه‏ها تشکر کردند.ازخبرها فهمیده بودند رهبر

[[page 10]]

انتهای پیام /*