
و بیمقصد و بیهدف سفر میکند.
بر ماست که پاکیزهاش سازیم.
و به آن
حیاتی جدید و نیرویی تازه ببخشیم
بر ماست که آن را دوباره پر کنیم
اما نه با سیمان و بتون
بلکه با عشق و احساس.
ما به آن مقصدی جدید
من در نانوایی، قلبی دیدم از جنس نان
قلبی بزرگ، گرم و خوشبو
و فکر کردم: «اگر من قلبی از جنس نان داشتم
چندین کودک میتوانست آن را بخورد!
یک لقمه برای تو، دوست من
برای تو که گرسنهای!
یک لقمه از این نان قلبی برای توست
و برای تو، و برای تو، و برای تو!»
به کودکی که گرسنه است و میترسد
کافی نیست که بگویی «دوستت دارم»
وقتی کودکی را گریان میبینی
و هدفی تازه خواهیم داد.
آنگاه بالن برای همه لذت بخش خواهد بود.
برای مردها و زنها
برای بچهها و پیرها
اگر ما این کار را انجام ندهیم
میراثی که بر جا میگذاریم
چیزی نخواهد بود
جز یک خلاء بزرگ در تاریکی.
کافی نیست که بگویی «طفلک بیچاره»
اگر قلب من از جنس نان بود
چندین کودک میتوانست آن را بخورد!
و تو، ای فرمانده
چه چیز مانع از آن میشود
که بمبهایت را به شکل نان نسازی؟
آن گاه در پایان جنگها
هر سربازی
می توانست خوشحال به خانه برگردد
با سبدی از بمبهای برشته و خوشبو.
اما این فقط یک رؤیاست
و دوست گرسنۀ من هنوز هم میگرید
آه اگر قلب من از جنس نان بود!
[[page 9]]
انتهای پیام /*