مجله نوجوان 182 صفحه 9

کد : 136385 | تاریخ : 21/06/1395

و بی‏مقصد و بی‏هدف سفر می‏کند. بر ماست که پاکیزه‏اش سازیم. و به آن حیاتی جدید و نیرویی تازه ببخشیم بر ماست که آن را دوباره پر کنیم اما نه با سیمان و بتون بلکه با عشق و احساس. ما به آن مقصدی جدید من در نانوایی، قلبی دیدم از جنس نان قلبی بزرگ، گرم و خوشبو و فکر کردم: «اگر من قلبی از جنس نان داشتم چندین کودک می‏توانست آن را بخورد! یک لقمه برای تو، دوست من برای تو که گرسنه‏ای! یک لقمه از این نان قلبی برای توست و برای تو، و برای تو، و برای تو!» به کودکی که گرسنه است و می‏ترسد کافی نیست که بگویی «دوستت دارم» وقتی کودکی را گریان می‏بینی و هدفی تازه خواهیم داد. آن­گاه بالن برای همه لذت بخش خواهد بود. برای مردها و زنها برای بچه‏ها و پیرها اگر ما این کار را انجام ندهیم میراثی که بر جا می‏گذاریم چیزی نخواهد بود جز یک خلاء بزرگ در تاریکی. کافی نیست که بگویی «طفلک بیچاره» اگر قلب من از جنس نان بود چندین کودک می‏توانست آن را بخورد! و تو، ای فرمانده چه چیز مانع از آن می‏شود که بمبهایت را به شکل نان نسازی؟ آن گاه در پایان جنگها هر سربازی می توانست خوشحال به خانه برگردد با سبدی از بمبهای برشته و خوشبو. اما این فقط یک رؤیاست و دوست گرسنۀ من هنوز هم می‏گرید آه اگر قلب من از جنس نان بود!

[[page 9]]

انتهای پیام /*