قلکهایشان را شکستند تا پولش را
برای کمک به جبهه بدهند، اشک توی
چشمش جمع شد.
خرمشهر را که آزاد کردند، گفت
خوب است جنگ را تمام کنیم، گفتند
باید تا کنار اروند برویم تا بتوانیم
غرامت بگیریم.
جنگ طولانی شد. شبها میراژهای
عراقی میآمدند روی آسمان تهران
و چند جایی را بمباران میکردند.
نزدیک خانه، پناهگاه ساختند. نرفت.
گفت: «من با این پاسداری که سر
خیابان نگهبانی میدهد فرقی ندارم.» گفتند: «فقط همین امشب را بروید
پناهگاه، رادیوهای خارجی گفتهاند
امشب جماران را بمبارن میکنند.»
گفت: «من از جایم تکان نمیخورم.
همۀ این رادیوها بیخود گفتهاند.»
ناوهای آمریکایی آمدند خلیج فارس.
جنگ دریایی هم به جنگ زمینی و
هوایی اضافه شد. هواپیمای مسافربری
را توی آسمان زدند. منطقه دیگر
امنیت نداشت. امام صلح را قبول کرد،
صلحی که برایش از زهر تلختر بود.
ضعیف شده بود. یک روز موقع
ناهار به دخترش گفت آن قدر ضعف
دارم که قاشق را هم نمیتوانم بلند
کنم. دخترش این را به دکتر گفت.
بردندش آزمایشگاه. جواب آزمایشها
را که دیدند گفتند معدهاش خون
ریزی کرده، باید جراحی کنیم. قبول
کرد.
از سراشیبی جماران که پایین میرفت
گفت من دیگر از این سرازیری بالا
نمیآیم. گفتند انشاءالله خوب میشوید
و برمیگردید. خندید و گفت: «قصه،
قصۀ دیگری است.»
جراحی کردند و زخم معده و روده
را برداشتند. هنوز به هوش نیامده بود،
دکتردید لبهایش تکان میخورد، سرش
را برد نزدیکتر، الله اکبر میگفت.
گفتند عمل موفق بوده اما هنوز
درد داشت. آن قدر درد میکشید
که مسکّنها هم کارساز نمیشد، از
حال میرفت. میرفتند بالای سرش
میگفتند آقا وقت نماز است، آن وقت
با هر سختی چشمهایش را باز میکرد،
انگار یک کوه روی پلکهایش بود.
بچهها میآمدند پیشش میماندند.
میگفت دوتایی بیایید، حوصلۀتان
سرنرود. روزی که احمد آمد و گفت
آقای معلم آمده دیدنش، به همه گفت
از اتاق بروند بیرون.
پیرمرد آمد تو. روحالله، هم کلاسی
قدیمیاش را که دید، سنگینی درد
از صورتش رفت. حرفی نزدند، فقط
هم را نگاه کردند. آقای معلم دستش
را گذاشت روی دست روح الله، که
لاغر شده بود و چروک خورده بود.
آهسته دعا خواند. دعایش که تمام
شد، رفت.
مسکّنها، خوابآور بودند اما هر شب
بیدار میشد. برایش آب میآوردند،
وضو میگرفت. عمامۀ مشکیاش را
میانداخت دور گردنش. روی تخت
نماز میخواند.
صبح 13 خرداد از خواب بیدار شد.
سوزن سرمها دستهایش را کبود کرده
بود. از پشت ماسک اکسیژن با صدای
ضعیفی گفت دو نفر از اعضای دفتر را
خبر کنند. میخواست جواب سؤالهایی
را بهشان بگوید. پیش از این پرسیده
بودند با وضوی قبل ازاذان هم میتوان
نماز خواند؟ گفت: «با هر نیتی که وضو
گرفته باشند، میتوان نماز خواند.»
جواب سؤال بعدی را میخواست
بگوید. صدایش ضعیفتر شد. دیگر
چیزی نمیشنیدند.
ظهر که شد دوباره بیدار شد گفت
اهل بیت بیایند. خانم و بچهها و نوهها
آمدند دور تخت. همۀشان را نگاه
کرد. نگاهش رمقی نداشت. گفت: «راه
خیلی سخت است. سعی کنید معصیت
نکنید.» بعد گفت: «من دیگر با شما
کاری ندارم، چراغ را خاموش کنید،
هر کدام میخواهید بمانید هر کدام
میخواهید بروید.»
چراغ را خاموش کردند. چشمهایش
را بست.
آفتاب نارنجی غروب کم کم پشت
کوهها پنهان میشد.
توی مصلی که یک دست زمین
صاف بود، روی یک بلندی، جعبهای
شیشهای گذاشته بودند. مردی در آن
آرام خوابیده بود. پایین این بلندی، انگار همۀ ایران جمع شده بود. تا چشم کار میکرد زن و مرد سیاه پوش بود. آنها که شکیباتر بودند گوشهای سرشان را روی زانو گذاشته بودند. شانههایشان
از هق هق گریه تکان میخورد و آنها
که ناشکیباتر، توی سر و صورت خود
میزدند. حال خودشان را نمیفهمیدند،
هیچ کس به حال خودش نبود. اما او
آرام توی آن جعبۀ شیشهای خوابیده
بود. دلش آرام بود و قلبش مطمئن.
پایان.
[[page 11]]
انتهای پیام /*