مجله نوجوان 182 صفحه 31

کد : 136407 | تاریخ : 21/06/1395

و در چشم به هم زدنی شش بار بلند بال زد و هشت بار کوتاه و فرود آمد. همین طور که فرود می‏آمد کوچک و کوچک‏تر شد تا شد قد یک آدم معمولی. پسر بچه توی اتاقش خوابیده بود. فرشته رفت بالای سرش، تکانش داد و گفت: «هی! هی! زود باش بلند شو!» پسرک غلتی زد و گفت: «ها؟ ها؟» و بیدار نشد. فرشته دوباره پسرک را تکان داد و گفت: «زودباش آرزوهاتو بگو می‏خوام برآورده‏شون کنم. زود باش.» پسرک چشمهایش را باز کرد و پرسید: «تو دیگه کی هستی؟» فرشته گفت: «من فرشتۀ سبزم. بهم مأموریت دادن آرزوهای تو رو برآورده کنم. زودباش بگو! کار دارم می‏خوام برم.» پسرک گفت: «ولی الان شبه، من الان می‏خوام بخوابم.» فرشته گفت: «یعنی اصلاً ذوق زده نشدی؟ آرزو کن، آرزو. شما آدمها که آرزو کردن رو دوست دارید. اول آرزوهاتو بگو، بعد بخواب. من باید برگردم.» و فکر کرد: «هر لحظه ممکن است سنگ بزرگ به زمین بخورد.» پسرک خواب‏آلود گفت: «اولین آرزوم اینه که فردا صبح آرزو کنم. الان خوابم می‏آد.» و خوابید. فرشته زیر لب گفت: «اکّه هی!» و همان جا کنار تخت پسرک ایستاد تا صبح شود. تا خورشید طلوع کرد، فرشته پسرک را بیدار کرد و گفت: «بلند شو، صبح شد. زودباش آرزو کن!» پسرک به زحمت چشمهایش را باز کرد و گفت: «صبح زود نه، ساعت 10» و دوباره خوابید. فرشته چاره‏ای نداشت. چیزی نگفت و منتظر ماند. ساعت دیواری، پنج و نیم صبح را نشان می‏داد و او باید باز هم صبر می‏کرد. پسرک 10 نشده بیدار شد. فرشته گفت: «خب، چه آرزویی داری؟» پسرک گفت: «اَه! تو هم گیر دادی ها! اول باید صبحانه بخورم.» و از اتاق بیرون رفت تا با مادرش صبحانه بخورد. دو ساعت بعد پسرک برگشت. فرشته همان طور ایستاده بود. پسرک روی تختش نشستو گفت: «من چند تا آرزو می‏تونم بکنم؟» فرشته جواب داد: «هر چند تا! ولی من زیاد وقت ندارم، باید زودتر برم.» پسرک گفت: «اولین آرزوی من اینه که تو به اندازۀ کافی وقت داشته باشی.» فرشته آه کشیدو گفت: «باشه. تا هر

[[page 31]]

انتهای پیام /*